#حکایت #آرزوی_ازدواج_با_دختر_کشاورز
مرد جـوانی در آرزوی ازدواج با دختـر کشاورزی بود. پس آن دختر را از کشاورز خواستگاری کرد
#کشــاورز به او گفــت بـرو در آن قطعــه زمیــن بایسـت ، مـن ســه گاو نــر را آزاد می کنــم اگــر توانستـی دم یکی از ایــن گاو نرها را بگیـری من دخترم را به تو خواهم داد
جوان قبــول کرد . دَرِ طویله اولــی که بزرگترین بــود باز شــد . باور کــردنــی نبــود بزرگتریــن و خشمگین تریـن گاوی که در تمــام عمــرش دیـده بود از آن به بیـرون دویــد . گاو با ســم به زمیـن کوبید و به طرف مـرد جوان حمله برد .
#جـوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت
دومیـن در طویله که کوچکتر بود باز شد . گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعــت حرکــت می کـرد جوان پیش خودش گفت
#منطق می گوید ایـن را ولش کنم چون گاو بعــدی از این هم کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می کرد آن گاو ضعیفتــرین و کوچکتــرین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناســب روی گاو پریــد و دستـش را دراز کــرد تا
#دم_گاو را بگیــرد ، امــا آن گاو دم نداشت . فرصت های زندگی را از دست ندهیم
@seiro_solook_ta_khoda