روبروی من که می ایستی! زبانم انگار حرف زدن را از یاد می برد من اما آنقدرها بی دست و پا نیستم. جبران می‌کنم.... اعضای بدنم یکی یکی می‌آیند... چشم‌هایم رقصان رقصان جلو آمده، فریاد می‌زنند که چقدر از دیدنت خوشحال‌اند. لب هام بی آنکه کسی بفهمد به لب‌هایت چشمک ریزی می‌زنند و می‌گویند چقدر شیفته‌ی آننند تا آنها را به آغوش بکشند... گونه‌‌هایم قرمز می‌شوند و با زبان بی‌زبانی از خجالت و‌ حیایم با تو سخن می‌گویند دستانم اما خودشان را به جان هم انداخته‌اند تا مبادا زود هنگام سراغ دستان تو بیایند سینه ام خودش را گرم می‌کند گاهی حتی داغ، خصوصا بعد از آن خنده‌های بی هوایت؛ یواشکی به سینه‌ات اشاره می‌کند؛ هوا سرد است بیا اینجا، اینجا گرمِ گرم است... تو به حرف‌های زبانم گوش نده... آن‌ها بهانه‌اند تا بقیه، حرف‌هایشان را بزنند... تو به حرف‌های بقیه گوش بده! @semimm