شخصی درمورد سیادت سید عبدالغفار مازندرانی که از علمای نجف بود، تشکیک می‎کند، بدین‎سان که وقتی پولی که مربوط به سادات بوده، به او حواله می‎شود، آن شخص می‎گوید: از کجا معلوم که او سید است؟ سید عبدالغفار می‎گوید: با شنیدن این سخن، گویا آسمان بر سرم خراب شد. از‎این‎رو، یک‎راست رفتم کربلا و خدمت امام‎حسین(ع) عرض کردم: سه حاجت دارم: حاجت اول، خانۀ مسکونی؛ حاجت دوم، اثبات سیادت؛ حاجت سوم را هم گفتم. امام حسین(ع) را در عالم رؤیا دیدم. فرمود: حاجت سوم را دادم. خانه را بگذار برای آخرتت در بهشت. و اما سیادت، تو سیّد هستی. این عمامۀ سیاه را بر سرت می‎گذارم… . وی در شب وفاتش، از شخصی که صوتی زیبا داشت، خواست که برای او قدری قرآن بخواند. سپس رفت و خوابید، اما طبق عادت که دو ساعت به اذان صبح بیدار می‎شد، بیدار نشد. آمدند و دیدند که از دنیا رفته است. پس از آن، آقازادۀ ایشان برای همشیره‌‏اش در تهران نامه نوشت که پدر وفات کرده است، ولی قبل از رسیدن نامۀ‏ او، همشیره‎اش برای آن آقازاده تسلیت فرستاد. [زیرا] هم‎زمان با وفات او، همین دخترش که در تهران زندگی می‎کرد، بدون آنکه از مرگ پدر باخبر شود، پدر را خواب دید که با سیّدالشهدا(ع) در باغی ایستاده بودند. او خطاب به آن حضرت عرض کرد: «هَل أنا مَیّتٌ؟» (آیا من مرده‎ام؟) حضرت فرمود: «هَذَا حَسَنٌ؟» (این‎گونه بمیری، خوب است؟) گفت: «آری» فرمود: «نَعَمْ أنْتَ مَیِّتٌ» (آری، تو مرده‎ای!) سپس سید عبدالغفار [در همان خواب] به دخترش گفت: به برادرت بنویس که حاجت سوم من این بود که من از مرگ وحشت داشتم، از امام‎حسین(ع) خواستم به‎گونه‎ای بمیرم که نفهمم. حضرت پذیرفت و‎لذا مرگ من، بدین صورت بود. من تعبداً بنا گذاشتم که مرده‎ام! (رحمت واسعه، ویراست سوم، ص٢۵۵) عضو شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/2391998595C70c8e449bc