کسی از دل ها خبر ندارد شاید اگر کسی با آنها سخنی گفته بود یا از آنها احوالی ... و یا حتی با لبخند گرمی به استقبال شان رفته بود بغضشان می ترکید و یا شاید دستانشان را برای یک رقص زیبای دو نفره به سمت ما دراز می کردند و دیگر نماد و اقتدار نبودند... من یک کوه هستم... چشمانم سالهاست که به دشت بی احساس کنارم دوخته شده ... منتظرم کاش روزی کسی از راه برسد اول از همه پا روی آن دشت که همه عمرم را به پای یک لبخندش نشستم، بگذارد و بی آنکه مبهوت اقتدارم شود و یا از ظاهر سرد و سنگی ام قضاوتم کند به یک لبخند به یک فنجان چای به یک آغوش به یک بوسه اما همگی گرم میهمانم کند... قول میدهم از رمل های آن دشت هم شکننده تر باشم... من از سرما خسته ام... @semimm