🪶"شعیب عــاشـــــــــق" ✍مردی شتابزده از دور دست رسید: "نقشه‌ی قتل تو را کشیده‌اند. زودتر از شهر خارج شو."راست می‌گفت. دیگر در قصر جایی برای موسی نبود. ترسان و نگران از شهر خارج شد. مصر پرحادثه را ترک کرد و به مدینِ شعیب روانه شد. 🪴آن پیرمرد عاشق. خدا به او گفت اگر از ترس جهنم گریه می‌کنی من آن را بر تو حرام کرده‌ام. شعیب جواب داده بود که گریه ام نه از ترس جهنم است و نه برای شوق بهشت. من تو را دوست دارم و دیدار تو را می‌خواهم. 💌و حالا خدا هم‌صحبتش را روانه می‌کرد که همنشین شعیب شود. وقتی موسی به چاه شهر مدین رسید چوپانان داشتند گوسفندانشان را آب می‌دادند. به جز دو دختر. موسی گرسنه و خسته بود اما جلو رفت که مشکل دختر‌ها را بپرسد. 🔅پدرشان مرد پیری بود که توان کار نداشت و آن‌ها هم صبر می‌کردند که کار بقیه چوپانان تمام شود و بعد جلو بروند. موسی دامشان را سیراب کرد. اما چه می‌دانست که تا چند ساعت دیگر خودش چوپان این دام‌ها می‌شود و یکی از آن دخترک ها همسرش. خدا داماد و چوپان خوبی برای شعیب فرستاده بود. 🌿موسی ۸ یا ۱۰ سال برای شعیب کار کرد. کلیم الله شده بود کمک‌کار شعیب عاشق. 🕊هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد خداش در همه حال از بلا نگه دارد ┄━━•●❥-✿-❥●•━━┄ ⛱ @seraj_135 ┄━━•●❥-✿-❥●•━━┄