بسم الله الرحمن الرحیم موضوع : اشعار روضه شب سوم ✍شعر اول ویران‌نشین شدم که تماشا کنی مرا مثل قدیم در بغلت جا کنی مرا گفتم می‌آیی و به سرم دست می‌کشی اصلاً بنا نبود ز سر وا کنی مرا آن شب که گم شدم وسط نیزه‌دارها می‌خواستم فقط که تو پیدا کنی مرا از آن لبی که دور و برش خیزرانی است یک بوسه‌ام بده که سر و پا کنی مرا با حال و روز صورت تغییر کرده‌ات هیچ انتظار نیست مداوا کنی مرا معجر نمانده است ببندم سر تو را پیراهنت کجاست که بینا کنی مرا وقتی که ناز دخترکت را نمی‌خری بهتر اسیر زخم زبان‌ها کنی مرا حالا که آمدی تو؛ به یاد قدیم‌ها باید زبان بگیری و لالا کنی مرا عمّه ببخش دردسر کاروان شدم امشب کمک بده که مهیّا کنی مرا (احسان محسنی‌فر) ✍شعر دوم  ای از سـفر برگشـته بابا، پیکرت کو؟ سـیمرغ قاف عاشـقی بال و پرت کو؟ بـر روی شــاخ نیـزه ها گل کرده بودی حـالا که پـائین آمدی برگ و برت کو؟ از من نمی پرسی چه شد این چند روزه؟ از من نمی پرسی نشـاط دخترت کو؟ آوای قـــرآن خـواندنت لالای ام بود قربان قرآن خواندن تو، حنجرت کو؟ لب های من مثـل لبت دارد ترک ها با این لب عطشان بگو آب آورت کو؟ کاری ندارم که چه شد موی سر من اما بگو بـابـای من موی ســرت کو؟ می گفت عمه با عمامه رفته بودی حـالا بگو عمـامه ی پیغمبــرت کو؟ بـابـا ، سراغ از گوشـوار من نگیری! من از تو پرسیدم مگر انگشترت کو؟ این چند روزه هر کسی سوی من آمد فریاد می زد خارجی پس زیورت کو؟ بعد از غروب واقعه همبـازی ام نیست خیلی دلم تنگش شده، پس اصغرت کو؟ آن شب که افتادم ز نـاقه بر روی خاک حوریه ای دیدم شبیـه مادرت، کو (که او) با گوشه ی چادر برایم روسری ساخت می گفت ای دردانه ی من، معجرت کو ؟ دیگر بس است این غصه ها آخر ندارد من را ببــر، گــر چه کبــوتر پر ندارد (مصطفی هاشمی نسب) ✍شعر سوم سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد  حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی در هاله‌ای از گیسویی خاکستری باشد دختر دلش پر می‌کشد، بابا که می‌آید، موهای شانه کرده‌اش در معجری باشد ای کاش می‌شد بر تنش پیراهنی زیبا ... یا لااقل پیراهن سالم‌تری باشد  سخت است هم شیرین زبان‌ باشی و هم فکرت پیش عموی تشنه‌ی آب آوری باشد با آن‌همه چشم انتظاری باورش سخت است سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد شلاق را گاهی تحمل می‌کند شانه اما نه وقتی شانه‌های لاغری باشد اما نه وقتی تازیانه دست ده نامرد دور و برِ گم گشته‌ی بی‌یاوری باشد خواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آورد، چشمش به دنبال علی اصغری باشد وای از دل زینب که باید روز و شب انگار در پیش چشمش روضه‌های مادری باشد وای از دل زینب که باید روضه‌اش امشب «بابا ! مرا این بار با خود می‌بری؟» باشد بابا ! مرا با خود ببر، می‌ترسم آن بدمست در فکر مهمانی و تشت دیگری باشد  باید بیایم با تو، در برگشت می‌ترسم در راه خار و سنگ‌های بدتری باشد باید بیایم با تو، آخر خسته شد عمه شاید برای او شب راحت تری باشد؟ (قاسم صرافان ) ✍شعر چهارم بابا نبودی بعد تو بال و پرم ریخت آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت عمه صدا می زد همه بیرون بیایید جا ماندم و آتش به روی چادرم ریخت بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟ مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ... بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت موهای من بابا یکی هست و یکی نیست ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت هم گوشواره هم النگوی مرا برد میخواست معجر را برد موی مرا برد با سر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟ تو هم که جای سالمی در سر نداری! این موی آشفته چرا شانه نخورده؟ بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟ مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی اما تو مَردی و غم معجر نداری قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت بنشین به زانویم اگر منبر نداری هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟ (داوود رحیمی) اللّهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کانال مطالب تولیدشده توسط حمید اکبری پاسخگوی حرم رضوی https://eitaa.com/serathamed