هدایت شده از رضا خانعلی زاده
خاطرات غدیری(بخش اول) پارسال یه جمعی شدیم و احساس کردیم می تونیم برای غدیر آقاامیرالمومنین کاری کنیم. از چند روز قبل شروع کردیم جمع آوری کمک های مردمی، درسته دیر شروع کرده بودیم اما بازم به واسطه فضای مجازی و مردم خوش قلب حدود 60 میلیون تومن جمع شد. بنا شد هرچی تونستیم غذا آماده بکنیم برای توزیع در مناطق محروم و حاشیه نشین شهر تهران اینم بگم اسمش تهرانه ها بعضی از این محله ها از سیستان و بلوچستان هم اوضاعشون داغون تره دوتا تیم شدیم خانمها و آقایون خانم ها شب عید غدیر جمع شدن و شروع کردن بسته بندی جوایز کودکان، در واقع یه سری بسته ی جذاب کودکانه بود که احتمال میدادیم برای بچه های اون مناطق از غذا هم جذاب تر باشه آقایونمون هم شب جمع شدن شروع کردن تا خود صبح گوجه و کباب سیخ کردن😚 جاتون خالی خیلی ناشی بودم الحمدلله😂😁 تا صبح تمام دستام از شدت حرارت سیخ تاول زد 🙌 حدود هشت صبح از بیخوابی و تاول دست داشتیم جون میدادیم اما متاسفانه هنوز کلی کار مونده بود و باید تا ظهر همه ی غذاها رو بسته بندی می کردیم. حالا هی برنج بریز، کباب بزار، گوجه بچین. نگم براتون آدم خسته و گرسنه چی از خدا می خواد؟ یه پرس کباب با ته چین زعفرونی 😋 حالا مردی نخور...😁 تا خود ظهر این غذاها با روح و روان من خسته ی شکمو بازی کرد.😭😢 آخرشم قسمت نشد خودمون بزنیم هیچی دیگه جاتون خالی ظهر غدیر به همراه خانواده با دستان تاول زده املت زدیم...😬 تازه کجای کارید مونده حالا می دونید خستگی دو مرحله داره یه مرحله اینه که اونقدر داغون شدی تا یه جای خلوت پیدا می کنی از هوش میری اما یه مرحله ی بدترم داره و اون اینه که اونقدر تمام بدنت درد می کنه که خواب رو به چشمات حروم می کنه، اونجاست از خواب و بیداری متنفر میشی و کلمه ی بینهما برزخان رو درک می کنی😂😂 حالا فکر کنید دستای تاول زده ی آدم شکمو، بدن درد و کمر درد و کلی خیال پردازی خانواده می گفتن بگیر یکخورده بخواب می گفتم نه تو فکر غدیر سال بعدم باید بهتر عمل کنیم🤔 این داستان ادامه دارد... ✍ رضاشون😉 ✅ @khanalizadeh_ir