‌ ‌ همه‌ی روزهای سخت و بغض‌هایش یک طرف، روزهای این شکلی هم یک طرف. همین روزهایی که تمامِ باقیمانده‌‌های یک آدم را باید بگذارم روی تخت، دسته کنم و تحویل کسانی بدهم که خیلی قبل‌تر از مردنشان‌، ترکشان کرده بودند. مهین‌جان از آن خیلی ساکت‌ها بود. اینجا هر چه ساکت‌تر باشند، معلوم است دردِ عمیق‌تری را تجربه می‌کنند و بارِ خاطراتِ سنگین‌تری را به دوش می‌کشند. صبح‌ها موهای سفیدِ بلوری‌اش را با همین برس، شانه می‌کرد و به اندازه‌ی دو رشته‌ی بسیار نازک دوطرف سرش می‌بافت، بعد در آینه‌ی پشتِ برس، مفصل خودش را برانداز می‌کرد و با دست، چروک‌های زیرِ چشمش را صاف می‌کرد‌. همه‌ اینجا می‌دانیم، این‌ها یعنی انتظار. انتظار برای ملاقاتی که تنها سهمشان از سالها دوست‌داشتن‌‌شان است. روز که به غروب می‌رسید و چشم انتظاری طاقتش را می‌برد، تسبیح سبزِ زمردی‌‌اش را توی دستش مشت می‌کرد و می‌گذاشت روی قلبش. یک اسکناس ۵۰۰تومانی، یک کلوچه، کرم بتامتازون، ادامس شیک پرتقالی و یک دستمال کوچک پارچه‌‌ای با گلهای ظریف قرمز و صورتی که خیلی دوستش داشت اما هیچ‌وقت ندیدم استفاده‌اش کند؛ همه را با دقت، شبیه جا‌به‌جا کردن اجناس قیمتی و شکننده‌ای توی جعبه می‌چینم. بعضی شب‌ها که بغض داشت و برای خوابیدن بهانه‌گیر میشد، قرآن کوچک زیپی‌اش را از کشو‌ در‌می‌آوردم و آنقدر برایش می‌خواندم تا قفلِ بغض و خوابش با هم باز می‌شد‌. از هر مسافری که راهی می‌کنم، یادگاری از کشوی ساده و پرقصه‌اش نگه می‌دارم تا جای رفتنش گم نشود. قرآنِ زیپی مهین‌جان که آرزو داشت روزی خودش بتواند بخواندش، نشانه‌ای باشد برای من تا حواسم همیشه جمع بماند به او و همه‌ی این مخلوقاتی که حتی خدا هم دلش نیامده‌ اسمشان را بعد از نامِ بزرگِ خودش نیاورد. ‌ وَقَضَىٰ رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا ۚ و خدای تو حکم فرموده که جز او را نپرستید و درباره پدر و مادر نیکویی کنید سوره اسراء، آیه بیست و سوم ‌ •┈•✾•☘🌸🍀•✾•┈• «پویش ستاره های زمین» 🆔 @setare114 🌐 https://b2n.ir/z58400