از نخلستان برمیگشت. با سبدیپر از رطبتازه. به تنگ آمده از گرمای ظهر مکه، در پناه سایه باریک خانهها میرفت طرف بازار. کلافه داشت با آستین، عرق از پیشانیاش میگرفت که چشمش به علیبن ابیطالب افتاد. نگاهش جان گرفت. نرسیده، نفسزنان و بلند سلام گفت و جواب شنید. نزدیکتر که شد سبد خرما را رها کرد کنار دیوار. دستارش را روی سرش میزان کرد. دستی به صورتش کشید و آغوش باز کرد. خوب که آقا را بویید و قلبش آرام گرفت حرف دلش را به زبان آورد. حرفی که خیلی وقت بود دوست داشت چشم توی چشم بگوید ولی هر وقت علی را دیده بود نگین حلقه مردم بود. قدر خلوت را دانست و هیجانزده گفت که او را دوست دارد. دو سه بار تکرار کرد. شوقش که نرمنرم فرو نشست، کلمات که رامش شدند اضافه کرد «علی جان! تو را به خاطر خدا دوست دارم.»
چند دقیقه بعد علی بن ابیطالب روبهروی پیامبر بود. در خنکای مسجد تعریف کرد که از مرد چه شنیده. پیامبر درنگ نکرد. از علی خواست بگوید «الّلهُمَّ اجْعَلْ لى فى صُدُورِ الْمُؤمِنينَ مَوَدَّة» علیبن ابیطالب تکرار کرد «خدایا محبت و دوستى من را در قلوب مؤمنین قرار بده» جملهاش تمام نشده بود که خدا کلام پیامبر را به آیه تازهای معطر کرد «همانا آنان که به خدا ایمان آوردند و نیکوکار شدند خدای رحمان آنها را (در نظر خلق و حق) محبوب میگرداند.»
إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَٰنُ وُدًّا
خداى رحمان كسانى را كه ايمان آوردهاند و كارهاى شايسته كردهاند، محبوب همه گرداند.
📖سوره مریم،آیه نود
#ستاره_بشیم
•┈•✾•☘️🌸🍀•✾•┈•
#ستاره_های_زمین
🆔
@setare114