✨🔹داستان مَن و ما 🔹✨ فصل اول دوران کودکی و نوجوان(قسمت نوزدهم) یه روز سَر کوچه با بچه های محل گرم بازی بودیم، آن موقع چهارده سال بیشتر نداشتم، که به یکباره دیدم یک نفر از اقوام با داد و فریاد پشت سَر هم، داره منو با اسم صدا میزنه 👇 عبدالحسین پدرت خونه یِ ما بوده که یک مرتبه یِ حالش بد شده داریم می بریمش بیمارستان برو خانواده را خبر کن؟ همینطور که داشتم با عجله به‌ سمت خونه می دویدم یک لحظه پشت سَرم را نگاه کردم دیدم پدرم را پشت یه موتور سوار کردند و دارند می برند دکتر، این آخرین تصویری بود که از پدر در ذهن دارم. آمدم خونه خبر را اعلام کردم، بلافاصله رفتم یه قرآن تو خونه بود برداشتم و شروع به خواندن قرآن و دعا کردم، آنقدر غرق گریه و دعا شده بودم که نفهمیدم دور و وَرم چه خبره، من گرم بازی کودکانه خودم بودم که وقتی این خبر را شنیدم، شوکه شدم؛ خیلی ها گرم بازی کودکانه یِ دنیا هستند که مرگ سراغ خود و عزیزانشان میاد و شوکه میشن، دیدم خونه یِ ما کم کم داره شلوغ میشه و همسایگان، فامیل و آشنا دارند جمع میشن، آنجا بود که فهمیدم پدرم بر اثر سکته یِ قلبی به رحمت خدا رفتند، همه چیز غیر منتظره بود، اصلاً باورم نمی شد که بخوام فکر کنم پدرم را از دست دادم به همین علت برای تشیع جنازه پدر قبرستان نرفتم، همیشه ترس از دادن والدینم را در ذهن داشتم، الان که بزرگ شدم فهمیدم یکی از افکاری که نوجوان را درگیر و ناراحت می کنه ترس از دست دادن والدینه، چون دوران نوجوانی بودم، درک این مسئله خیلی برایم سخت بود. نمی خواستم همزمان با روز پدر این متن را بنویسم که شما عزیزان را ناراحت کنم، اما الان ساعت دو و سی و پنج دقیقه بامداد است که یاد خاطرات آن روز افتادم و دارم این متن را می نویسم. خواستم بگم که قدر پدرانی که در قید حیات هستند، بدانید، زیرا آنها به مانند شمع هایی هستند که لحظه به لحظه ذوب می شوند تا چرخ خانواده بچرخد. آنها روز به روز پیر و شکسته تر میشن تا درخت خانواده روز به روز بزرگ و تنومندتر شود. ❇️ کانال سید عبدالحسین تقوی https://eitaa.com/joinchat/293077038Cdd5f50e471