✨🔹داستان مَن و ما 🔹✨ فصل دومدوران نوجوانی(قسمت سوم) گفتم وقتی در آغاز دوران نوجوانی پدرم را از دست دادم، مثل اینکه خدا آغوش باز کرده و من مثل یک آهوی تیز پا به آغوش گرم خدا رفتم. وقتی در مسیر نوجوانیم راه مسجد برام باز شد احساس می کردم تنها راه آرامش ذهنی همین راه است. مسجد محله یِ ما یک فضای خوبی داشت، یادمه وقتی به سمت مسجد می رفتم حال و هوای خوبی داشتم، افراد بزرگسالی که در مسجد بودند با لبخندی حال خوش مرا تقویت می کردند. یکی از این افراد، کامل تقوی بود، کامل تقوی معلم کلاس اول ابتدائی من بود، یادمه در کلاس اول ابتدائی وسط سال تحصیلی به ما گفتن دیگه ایشون نمیان، متوجه شدم جبهه رفتن، خیلی خوب یادمه که ما بچه‌ ها دلتنگش می شدیم، آقای تقوی در مسجد که بود هر دفعه نکاتی در مورد احکام دین به من یاد می داد، احساس می کردم دنیای نوجوانی من، مثل پازلی شده که قطعات این پازل دارند کم کم کنار هم چیده میشن تا تصویر پازل ترسیم شود. یکی دیگر از افرادی که باش آشنا شدم مسیح محمودی بود، جانباز جنگ بود،خیلی شخصیت جالبی برای من داشت، یک از پاهایش را در جنگ به یادگار گذاشت، ایشون روحیه یِ خیلی بالایی داشت، همیشه لبخند بر لبانش بود، شوخی های بجا و بامزه اش که شنیدنی بود، یادمه یک اردو زیارتی با بچه های مسجد امام زاده سید محمود رفتیم، امام زاده سیدمحمید (سید محمود) جد من بود، این اردو زیارتی خیلی خوش گذشت، حالات و رفتارهای آقای محمودی برام خیلی شیرین بود، هنوز اون خاطرات در صندوقچه ی ذهنم به عنوان اشیاء قیمتی نگهداری می شود. آقای محمودی معلم بودند، خیلی مهمه ببینی معلم نوجوانت متعهد است یا نه، که هر تفکری را به ذهن نوجوانت القا نکند. ❇️ کانال سید عبدالحسین تقوی https://eitaa.com/joinchat/293077038Cdd5f50e471