✨🔹داستان مَن و ما 🔹✨ فصل اول دوران کودکی و نوجوان (قسمت هشتم ) یادمه طرفای ما هرگاه بارون کم می بارید، در يک شب تمامي بچه ها و نوجوانان محل جمع مي شدند و دسته جمعي می رفتیم، تك تك خانه های اهالی را در مي زدیم. با صداي بلند و هماهنگ مي گفتیم : يالا ، يالا باروني (يا الله باروني ) صاحب خانه بيرون مي اُومد و به سَر و روي ما آب مي پاشيد. وای مثل این که می رفتیم تو استخر و با بچه ها شنا می کردیم، خیلی هیجان داشت ، الان که دارم می نویسم احساس تَری بدنم را در اون شب ها، در سر و تنم احساس می کنم. مثل اینکه نگهبانان ضمیر ناخودآگاهم این خاطره را در اتاق بایگانی خوبی نگهداری کردند، چون خاطره اش خیلی تره تازه و واقعی است. بچه ها مي گفتند : 👇 ( اَوُشَ دايي ، نونِشَ بِيِه ) یعنی: آبش را دادي ، نانش را هم بده' و صاحب خانه به ما مقداري آرد مي داد. وقتي در همه خانه ها را می زدیم و مراسم تمام می شد، بعد خانمی مي اومد آردهاي جمع آوري شده را خمير مي كرد، يكي از بزرگان روستا سنگ ريزه اي را به صورت پنهانی درون يكي از چونه هاي خمير مي گذاشت. بعد چونه هاي خمير را يكي يكي به بچه ها مي داد. آنگاه بچه ها به ترتيب در حضور آن ریش سفید، چونه هاي خمير را بر سفره مي گذاشتند. باز ريش سفید با دقت چونه ها را در دست مي فشرد و روي سفره مي گذاشت. تا چونه ی مورد نظر كه حاوي سنگ ريزه بود به دستش برسد. فوري به صاحب چونه خمير مي گفت زود فرار كن. اگر می تونست فرار كند ، فرار مي كرد و همه او را دنبال مي كردند. وقتي او را مي گرفتند. آرام به كمرش مي زدند ، مي گفتند : پَره مَشكُول سياه ، بوي بارون وَش اييا. (یعنی : از تكه پاره اي مشكول يا مشك سياه بوي باران مي آيد.) اینجا آن بزرگ روستا مي اُومد، او را رها می كرد و مي گفت : من ضامن او مي شوم و اميدوارم كه به زودي باران ببارد. حالا اما نحوه ی تربیت بزرگان ما برایم جالب تر است. و هر بار به آن روزها نگاه می کنم بیشتر به عمق تجربه و سیاست آن ها پی میبرم. آنها می دانستند که دعای کودکان پاک مستجاب تر است. اما نه مثل اقوام بدوی که کودکان را قربانی دعاهای خویش قرار دهند. بلکه در یک فضای شاد و خندان ساعتی لبخند وفرح برای ما ایجاد میکردند و خود در آن شادی شریک می شدند تا به برکت آن لبخندها دعای اهالی روستا مستجاب شود. آنها میدانستند که لطف خداوند شامل اهل سخاوت است و ما این سخاوت را از اهالی یاد میگرفتیم.آن ها ما را در امری بزرگ و حیاتی یعنی دعای باران شریک خود قرار میدادند و ما واقعا خود را ماموران باران و آخرین امید مردم میدیدیم. اینچنین به ما یک هویت اجتماعی و یک اعتماد بنفس میدادند. و اگر بعد از آن بارانی می بارید برای ما احترام زیادی قائل می شدند.این احترام اهالی ما را وا میداشت تا مؤدبانه تر و نیکو تر از قبل زندگی کنیم... ❇️ کانال سید عبدالحسین تقوی https://eitaa.com/joinchat/293077038Cdd5f50e471