﷽ ✨🔹داستان مَن و ما 🔹✨ فصل اول دوران کودکی و نوجوانی(قسمت سیزدهم) فصل زمستان که می شد زمین مانند قطعه ای از بهشت می شد. وقتی بارون می بارید پیش خود در آن عالم کودکی فکر می کردم که خدا شیرهای آب زیادی داره که همه را باز می کنه بعد می بندد. ☺️ یادمه موقع بارون با بچه ها می رفتم بازی و این شعر را با هم زمزمه می کردیم، در حال حاضر این شعر بعد از بیست و هشت سال هنوز در خاطرم‌ است . 👇 باز باران با ترانه با گهرهای فراوان می خورد بر بام خانه یادم آرد روز باران گردش یک روز دیرین خوب و شیرین توی جنگل های گیلان کودکی ده ساله بودم شاد و خرم نرمو نازک چست و چابک با دو پای کودکانه می دویدم همچو آهو می پریدم ازلب جوی دور میگشتم ز خانه می شنیدم از پرنده داستان های نهانی از لب باد وزنده رازهای زندگانی بس گوارا بود باران وه چه زیبا بود باران می شنیدم اندر این گوهر فشانی رازهای جاودانی, پندهای آسمانی بشنو از من کودک من پیش چشم مرد فردا زندگانی خواه تیره خواه روشن هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا شاعر:گلچین گیلانی وقتی دارم این خاطره را از خورجین ذهنم با ملاطفت بیرون میارم حس حال جالبی به من دست می دهد، خدایا واقعاً دلم برای کودکیم تنگ شده. در آن دوران یکی از همبازی های خوب من طبیعت و زیبائیهایش بود‌. برعکس کودک امروز که تنها همبازی و همنشین او اسباب بازی و تنهایی است. ❇️ کانال سید عبدالحسین تقوی https://eitaa.com/joinchat/293077038Cdd5f50e471