"بسم الله الرحمن و الرحیم" 🌿 :) با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین سرش سمت فرمون بود دیگه بهم نگا نمیکرد در ماشینو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گف +خواهر حلال کنید منو خیلی شرمندم به قرآن حس کردم صداش لرزید ادامه داد به خدا از قصد نبود عجله داشتم به هر حال من خیلی متاسفم! دلم ریش شده بود چی به سرش اومد این پسر!!! نگاش کردمو _به قولِ خودتون چوب نزنید مارو! حلال کردم از ماشین پیاده شدمو : _خدانگهدار +یاعلی درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم‌ بقیه راهو پیاده رفتم کلید انداختمو وارد خونه شدم وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم بعد چند دقیقه بابا هم رسید لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا ‌در زد چندثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت : + بیا نهار بخوریم ازهمیشه نافذترنگاهم میکرد رفتم باهاش سر میز نشستم یخورده که از گذشت گفت: +از صبح خونه بودی؟ دلیلی نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم _نه +خب؟ _خونه ریحون اینا بودم یه جزوه ای بود باید براش توضیح میدادم +چرا اون نیومد؟ _شرایطش و نداشت +عجب به غذاخوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری میخواد برا همین اضافه کردم : _اره دیگه صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند +چجور آدمایین؟ _خیلی خونگرم ومهربونن دیگه ادامه ندادیم بابارفت سراغ پرونده هایی که ریخته بود رومیز منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم لذت زندگی کردن واز یاد برده بودم خیلی زور داشت خدایی نکرده با تمام ایناقبول نمیشدم طبق برنامه ریزی یکی از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدرخسته شدم که رو همون کتاباخوابم برد بایه حس بدکه از خنکی یهویی روصورتم نشات میگرفت از خواب پریدم تا بلندشدم آب از سرو روم چکه کرد حیرت زده ب اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتاچشم قهوه ای که با شیطنت نگام کرد داد زدم _مامااان +کوفت و مامان دخترمن فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمیشیی دیرمون شدد گیج وبی حوصله گفتم کجاچیی؟ +امشببب دیگههه بایدبریم خونه آقا مصطفییی! _خب من نمیام درس دارم +امکان نداره هیچ جا نیومدی اینجام نمیخوای بیای؟فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی آماده نبودی همینطوری میبرمت دلم میخواست جیغ بزنم ای خدا چجوری نگاهای مضخرفشون و تحمل میکردم به هزار زحمت بلند شدم نمیخواستم توانتخاب لباسم هیچ وسواسی ب خرج بدم یکی از ساده ترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت +راستی اون پیراهن بلندت و بپوش بدون اینکه ازم جوابی بخواد درو بست اعصابم خوردشده بود یادمه یه زمان تمام شوقم این بودک بفهمم میخوایم بریم خونشون یااونا میخوان بیان اینجا! چقدر تغییرکردم با گذر زمان سعی کردم نقاب مسخرمو بزنم وچند ساعتی و تحمل کنم لباسام و پوشیدم یه خورده کرم پودرم به صورتم زدم رفتم بیرون تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه مامان و بابا متوجه حضورمن نشده بودن پدر جدیم کنار مادرم کلاشخصیتش تغییر میکرد هر وقت باهم بودن صداخنده های بلندشون توخونه میپیچید شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنارمیومدن اینکه چطورکنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود برای اینکه متوجه حضورم شن رفتم واز کابینت یه شکلات ورداشتم مامانم گفت: +عه آماده شدی خب بریم پس بدون اینکه جوابی بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم تاوقتی برسیم یه آهنگ پلی کردم و وقتی مامانم گفت فاطمه بیاپایین قطعش کردم و پیاده شدم حیاط شیک وسنگ کاری شدشون و گذروندیم و رفتیم داخل خونه مثه همیشه همچی مرتب بود وخونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود عمو رضااومد و با باباروبوسی کرد و عید و تبریک گفت بعدشم خانومش اومد ومامان و بغل کرد تا چشماش ب من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید سعی کردم یه امشب وهمچی و فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمی عید و بهشون تبریک گفتم مصطفی پیداش شد مثل همیشه خوشتیپ بودو اتو کشیده با عمو رضاهم احوال پرسی کردیم اونا رفتن داخل مصطفی اومدنزدیک تر گفت +چ عجب بعداینهمه مدت ما چشممون به جمال یارروشن شد جواب پیام و زنگ و نمیدین؟ رو برمیگردونین اتفاقی افتاده احیانا؟ _اولا اینکه سلام ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشه باشین حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن +خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه شونه ام و بالا انداختم و* ادامـہ دارد... 🖤 نویسنده✍ 🧡 💚 @seyedalifarmande