فاطمه را طبق وصیتش در تابوت گذاشتم همراه با خیل عظیم فرشته ها نماز میت را به پنج تکبیر خواندیم. زینب از همه بی قرارتر بود. - زينت بابا ، یک وقت بلند گریه نکنی نباید کسی بفهمد. آستین لباسش را توی دهانش چپاند و سرتکان داد. شاخه خرمایی را آتش زدم. تا چراغ راهمان باشد. به سمتِ بقیع راه افتادیم بی آن که خلیفه را خبر کنیم. تابوت را زمین گذاشتیم. خواستم بگذارمش داخل قبر که دو دست شبیه دستان پیامبر نمایان شد فاطمه را تحویل گرفت اشکهایم را با پشت دست پاک کردم. - ای قبر! من امانتم را به تو سپردم حواست باشد. ایشان دختر پیامبرند. - نگران نباش علی، من از تو به فاطمه مهربان ترم. آخرین نگاهم را به او دوختم و اولین سنگ لحد را گذاشتم گریه امانم را بریده بود . عمو عباس دستم را گرفت و از سرِ قبر بلندم کرد. - نگذار دلتنگی بر تو غلبه کند تو مرد روزهای سختی. روزهای بدر و احد و خیبر. تو مرد شبهای پرستاره شعب ابی طالب وليله المبيتي. بچه ها دارند نگاه میکنند. دستهایم را پیشکش آسمان کردم. - خدایا من از دست دختر پیامبرت راضی ام. آبی که همراه آورده بودیم را روی قبر خاکی اش ریختم. همه دست به کار کندن قبر دیگر شدیم مزار فاطمه باید پنهان میماند. زیرلب میخواندم. - جدایی ها نشان از آن است که دوستی ها دوام ندارد بالاخره یک روز همه می میریم. - هر فراقی غیر از مرگ کوچک و بی اهمیت است. - به زودی یاد من و دوستی من هم فراموش میشود. بعد از من مردم