حدیثم را برای هم میگویند. نزدیک سپیده صبح کار برآمده کردن قبرهای خالی تمام شد. - سلام ای رسول خدا ... سلامی از طرف من و دخترت که شتابان پیشت آمده است. با از دست دادن فاطمه صبرم کم شده است طاقت و توان قبل را ندارم. من غم کمرشکن شما را هم تجربه کرده ام؛ اما بازهم صبر میکنم ما از خداییم و پیش خدا بر میگردیم.... امانتی که به من سپرده بودید برگردانده شد. از این به بعد اندوهم جاودان و شبهایم با بیداری میگذرد.تا بالاخره من هم پیش شما بیایم به فاطمه اصرار کنید تا بگوید امت بعد از شما چطور هم دست شدند و به ما ظلم کردند. احوال ما را هم از او بپرسید از رحلت شما مگر چند روز گذشته بود؟ شما هنوز از یادها نرفته بودید. سلام من به هر دوی شما. با شما خداحافظی میکنم نه چون خسته شده ام ، میروم در حالی که به وعده هایی که خداوند به صابران داده است ایمان دارم. در راه خانه با فاطمه حرف میزدم میدانستم صدایم را می شنود. - فاطمه جان من میروم؛ اما خودت هم خوب میدانی دلم را پیشت جا گذاشتم. به خدا اگر خیالم از شر دشمنان راحت بود، تا آخر عمر کنار مزارت میماندم و تا جان داشتم گریه میکردم .همه به خانه هایشان رفتند سایه سنگین سحر کوچه ها را قرق کرده بود. وارد خانه مان شدیم خانه ای که دیگر خانم نداشت. بعد از چند سال زندگی پرآرامش رؤیاگونه، من مانده بودم با خانه ای پر از غربت و کودکانی که مادرشان را می خواستند. - قربانتان شوم عزیزانم میخواهید چیزی برایتان بیاورم بخورید؟ بچه ها به فضه فقط سر تکان دادند یعنی که نه. حسنین گوشه ای کز کردند مدتها بود ساکت و رازآلود شده بودند. مدتها بود از خواب و خوراک افتاده بودند. دیگر عادت کرده بودم به نگاهشان که هردَم روی چادر مادرشان ثابت میماند.