- پدر من از فراق شما گریه میکنم نگاه پیامبر آرام و زلال بود در گوش فاطمه خواندند. _دخترم از خانواده ام تو اولین کسی هستی که به من ملحق میشوی فاطمه لبخند زد و پیامبر به شهادت رسیدند. چشم هایشان را بستم و دست هایم را برای تبرک به صورتم کشیدم بردی یمنی روی ایشان کشیدیم پیامبران قدر خوب بودند که گاهی با شعر بر ایشان ابراز احساسات میکردم همه آنها را در ذهن مرور کردم. هنوز لشکر از جَرف حرکت نکرده بود کسی خبر شهادت پیامبر را به آنها رسانده بود. بخاگوهای غدیر همین را بهانه کردند به خاطر کینه هایی که از من داشتند، دوان خودشان را به مدینه رساندند تا بر مسند خلافت ننشینم عمر بن خطاب در سرش می زد. - به خدا پیامبر نمرده است موسی چهل روز به طور رفت و برگشت. پیامبر هم خیلی زود برمیگردد هرکس بگوید رسول خدا مرده است، زبانش را می برم. دست و پایش را هم قطع میکنم هنوز پیامبر وسط اتاق درازکش بودند که عمر در گوش ابوبکر چیزی گفت و او را با خودش برد.