تیرش را به سنگ زدم و رفت. او میخواست جنگ داخلی راه بیاندازد تادشمنان به مدینه حمله کنند و اسلام از بین برود ■■■■■■■■■■■■■ با دلی پرماتم، به خانه خودمان برگشتیم. ابالحسن؛ قربانت شوم لباسی که تن پیامبر بود را نشانم بده. پیراهن را گرفت و بوئید. آن قدر گریه کرد که از هوش رفت. به صورتش آب باشیدم بچه ها صدایش می زدند. - مادر... مادر... فاطمه جانم؟ چشم باز کرد دور از چشمش پیراهن را جایی پنهان کردم. ■■■■■■■■■■■■■ صبح فردا دستی زمخت چند بار به در خانه زد قنفذ بود؛ همراه عده ای با دستور مستقیم ابوبکر و عمر آمده بود. - زود بیا مسجد و با امیرالمؤمنین، ابوبکر بیعت کن. - فراموش کردید پیامبر من را جانشین خودشان انتخاب کردند؟ چند روزی بیشتر از فوت ایشان نگذشته است خود ابوبکر هم خوب میداند که امیرالمؤمنین لقب من است. شانه بالا انداخت و رفت لحظه ای بعد دوباره در خانه را زد ابوبکر می گوید: همه بیعت کرده اند. تو هم جزئی از مردمی. باید مثل آنها بیعت کنی. - پیامبر به من وصیت کرده اند بعد از مراسم تدفین، تا قرآن را با تفسیرو تأویل ناسخ منسوخش ننوشته ام، سرگرم کار دیگری نشوم. عبا بر ودوش نیندازم و از خانه بیرون نروم.