لنگه های در را محکم به هم زدند و رفتند شب شد. فاطمه را روی پالان الاغ نشاندم. دست حسنین را گرفتم و یک به یک در خانهها را زدم در اولین خانه باز شد. _یادت هست در غدیر ، پدرم علی را به جانشینی انتخاب کرد؟ یادتهست با ابالحسن بیعت کردی؟ مرد سر تکان داد. _پس چرا به علی پشت کردی؟ مرد! - اگر علی زودتر از ابوبکر به سقیفه آمده ،بود قطعاً من با او بیعت میکردم انتظار داشتی بدن رسول خدا را به حال خودش رها کنم و به سقیفه بیایم؟ - ابالحسن کار درستی کرد دست از پدرم نکشید خدا ما را بس است. موهای سرت را بتراش شمشیر به کمر ببند و فردا صبح دم مسجد باش. - چشم، من می آیم؛ اما ابالحسن! خیلی به این مردم دل نبند. از قریشی گرفته تا اوسی و خزرجی، کسی به خلافت تو علاقه ای ندارد. هرچه باشد تو بعضی از خانواده و فامیلشان را در جنگها کشته ای. - هیچ خصومت شخصی در کار نبوده است. من خون آن مردم کافر را به خاطر اسلام ریختم _درست میگویی؛ اما آن خونها از شمشیر تو چکیده است. آن شب در خانه ۳۶۰ نفر از اهل مدینه را زدم همه قبول کردند تا پای جان، پای من می ایستند. به سلمان و عمار و ابوذر هم خبر دادیم. صبح فردا، فقط مقداد آمده بود کم کم سروکله سلمان و ابوذر، حذیفه و عمار و زبیر هم پیدا شد. هر چه منتظر ماندیم کس دیگری نیامد. سلمان قبضه شمشیرش را محکم فشرد. برگشتم خانه فاطمه باورش نمیشد هیچ کدام شان سر قرار نیامده اند. ادامه دارد .... برای ادامه داستان با ماه همراه باشید کانال آموزشگاه سید حسینی 💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀