حرف هم نمیزنم. فاطمه با کمک چند نفر از خانمهای فامیل خودش را رسانده بود. ستون های مسجد لرزید. همه ترسیده بودند. در گوش سلمان خواندم. -برو به فاطمه بگو پدرت مایه رحمت بود، نکند با دعایت عذاب خدا را بخواهی. لحظه ای بعد لرزش ستونها خوابید ابوبکر به عمر اشاره کرد. - با علی کاری نداشته باشید طناب را از گردنش باز کنید. با فاطمه و پسرها از مسجد بیرون آمدیم سر مزار پیامبر رفتیم. گریه میکردم. - فرزند مادرم ! اینها من را تحت فشار گذاشته اند. نزدیـک بـود مـن را بکشند. ادامه دارد .... ‌برای ادامه داستان با ما همراه باشید.... کانال آموزشگاه سید حسینی 👇💚 https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀