روز و شب کارش شده بود گریه دم غروب از سر کار برمیگشتم که همسایه ها جلویم سبز شدند.
- خدا قوت ابالحسن... فاطمه برای ما خیلی عزیز است؛ اما ما هم آرامش میخواهیم. سلام ما را به او برسان و بگو یا روز گریه کن یا شب.
داخل خانه شدم در چهارچوب در ایستادم و از همان جا نگاهش کردم.نمیدانستم حرف همسایه ها را چطور به او بزنم
- ابالحسن! چیزی میخواستی بگویی؟
افکارم قبل از اینکه در قالب کلمات درآید در چهره ام مشخص بود. این را همیشه همه به من میگفتند.
- از چشمهایت معلوم است بگو دیگر .
◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾
از فردا، فاطمه باز سرش را بست بچه ها را گرفت و پیش شهدا رفت . من هم سرکار رفتم .
همیشه دنبال سختترین کارها بودم از تنبلی بدم می آمد. بعد از شهادت پیامبر، در انتهای گذر از شهر ، زمین های اطراف مسجد شجره را خریدم . نهال