🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 قسمت ابوبکر و عمر سر زمین آمدند.... - چرا دیگر موهایت را رنگ نکردی؟ -خضاب کردن، نوعی آرایش است. ما عزادار پیامبریم. - سه روز است میرویم در خانه ات فاطمه را ببینیم؛ اما در را باز نمیکند ما او را عصبانی کرده ایم. حتماً باید او را ببینیم. - من روحم هم از این قضیه خبر نداشت خانه که رفتم با او حرف میزنم راضی اش میکنم اجازه بدهد. کنار رختخواب فاطمه دوزانو نشستم. - علی جان! چیزی میخواستی بگویی؟ - ابوبکر و عمر برای دیدنت آمده اند و شما راهشان نداده ای؟ بله. من هیچ وقت به آنها اجازه نمیدهم دیگر حتی صدایشان را بشنوم چه برسد به اینکه ببینمشان. - نظر شما چیست ؟ابالحسن! - من هم راضی نیستم؛ اما مصلحت میدانم اجازه بدهیم بیایند. - علی جان! اینجا خانه توست فاطمه هم همسرت هرچه تو بگویی . مقنعه اش را سر کرد. ابوبکر و عمر آمدند و سلام کردند. جواب سلامشان را نداد کنار رختخوابش نشستند. ام سلمه و ام ایمن و سلما هم آن طرف تر نشسته بودند.