✍حکایت: تازه مسلمان
🔹بخش اول
🔸دو همسايه، كه يكي مسلمان و ديگري نصراني بود، گاهي با هم راجع به اسلام سخن ميگفتند. مسلمان كه مرد عابد و متديني بود آن قدر از اسلام توصيف و تعريف كرد كه همسايه نصرانيش به اسلام متمايل شد، و قبول اسلام كرد.
شب فرا رسيد، هنگام سحر بود كه نصراني تازه مسلمان ديد در خانهاش را ميكوبند، متحير و نگران پرسيد: كيستي ؟
از پشت در صدا بلند شد: من فلان شخصم و خودش را معرفي كرد، همان همسايه مسلمانش بود كه به دست او به اسلام تشرف حاصل كرده بود.
_ در اين وقت شب چه كار داري ؟
_ زود وضو بگير و جامهات را بپوش كه برويم مسجد براي نماز .
تازه مسلمان براي اولين بار در عمر خويش وضو گرفت، و به دنبال رفيق مسلمانش روانه مسجد شد. هنوز تا طلوع صبح خيلي باقي بود. موقع نافله شب بود، آن قدر نماز خواندند تا سپيده دميد و موقع نماز صبح رسيد.
نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقيب بودند كه هوا كاملا روشن شد. #ادامه_دارد
📚وسائل، جلد ۲، صفحه ۴۹۴
📚داستان راستان شهید مطهری
@seyr_solouk