صداهای عجیبی از دور شنیده میشد،مثل رگبار !!
صدا، خیلی شبیه صدای برخورد پیدرپی دونههای درشت تگرگ به کف حیاط سنگی مسجد بود..
اما الان که فصل بارش بارون و تگرگ نیست‼️
آسمونم که صافه !
توی همین فکرها بود که صدای چند آسمون غرّه از اون طرف گردنه،رشته افکارش رو از هم گسست و انگشت اشارهی کوچک ارسلان که جلوش روی زین نشسته بود،چشاش رو هدایت کرد به سمت یه شئ پرندهی عجیب که توی افق پرواز میکرد...
طاقت نیاورد و همینجوری که اسب رو هی میکرد، گفت:بابا،قاچ زین رو محکم بچسب ..
روی اسبی که به تاخت سمت گردنه میرفت، اونقدر ذهنش درگیر منشا این صداها بود که دیگه متوجه اوج و فرود اون صداها نشد اما پیش خودش میگفت یحتمل انگلیسیها، اینبار هم سلاح جدیدی رو آوردن وسط معرکه..
اون روزها شایعه جنگ، سرِ زبونا بود و همه میگفتند قراره ناصر دیوون همراهِ صولتالدوله دمار از روزگار انگلیسی جماعت در بیارن!..
اونقدر درگیر افکارش بود که نفهمید چطور از گردنه رد شده و موقعی به خودش اومد که چشماش در حال حماسهخونی لابلای اجساد غرقه به خون شهدا و پهلوونای ایل بود در حالی که اسبش،این طرف صحنه، به سختی لابلای جنازهی نیروهای دشمن حرکت میکرد و قدم از قدم برمیداشت..
از جنازه انگلیسیها و هندیها که گذشت،چشمش افتاد به صفربیگ
بالای یک ارّابه آهنی
با قطاری خالی از فشنگ!
و نیمرخی چسبیده به قبضه برنوی کوتاه
و میشیِ چشمایی که محو شده بودن توی فلق!
و سلاح بزرگی که با سهپایهیِ زمختش، از بالای اون اُتُل آهنی یله شده بود به سمت پایین..
⬅️ این چیه؟!
➡️ مسلسل شصت تیر
در انتهای اون پردهای که یه چشم صفربیگ خندون بود و یه چشم دیگهش گریون،این تنها سوال و جوابی بود که بین اونها رد و بدل شد
در حالی که مِهر داشت کمکم دامن زعفرونی خودش رو از روی دشت و دمن جمع میکرد،
ارسلان نگاهش رو از دشت گرفت و ناخودآگاه سرش به سمت بالا چرخید وقتی احساس کرد قطرات بارون دارن از روی کلاه نمدیِ نویی که بابامرادعلی براش خریده بود،میغلتن روی پیشونی و صورتش
و لحظهای بعد،چشماش در اسمون ابری و بارونیِ نگاه پدر محو شد،مثل نگاه صفربیگ که محو پرواز پرندههای مهاجر توی افق بودن، در حالیکه کَل حسین،سرِ تُل، داشت با سوز عجیبی دشتی میخوند:
ببار ای دل کنون از هجر یارون
بوشو همراه با خیل سوارون
زِ ایران رو سوی کربُ بلا هاااای
پس از سیل نجف وُ شاه مردووون
کسی چه میدونه،شاید تقدیر این بود که هردو دیر به معرکه برسند تا راوی سینه به سینهیِ حماسهیِ پهلوونایی بشن که تا دیروز ایل و روستا به وجودشون پشت گرم بود و حالا خارِسّونها از خونِشون، گُلِسّون..
اینو نوه کبلائی ارسلون وقتی داشت گلبرگهای یک گل لاله رو نوازش میکرد، برای نوهش گفت و ادامه داد:
حالا بابا، وقتی آزاد و رها، میایین به دومن کوه و صحرا، از کنار گلهای لاله به آسونی رد نشین!!
کسی چه میدونه شاید داغ گلای لاله هم با داغ دل بابا ارسلون و ارسلونهای دشتارژن همزاد باشن ...
داغایی که از پرپر شدن جوونای این دیار بر دل نِشِسّن، از همو روزایی که برنو به جنگ طیّاره و شصتتیر میرف!
همو جوونایی که فردوسی و فردوسیها، با روایتِ حماسههاشون معروف شدن!
مثل حماسه خونهزنیون، دلوار، لرده، لارسّون، دشسِّون، تنگسّون، بوشهر، کازرون، آباده، فیروزآباد، داراب، بندر، کرمون ...
و بعد همینجوری که به دومن زغفرونیِ پرچین و شکنی نگاه میکِرد که خورشید خانم داشت از روو زمین وَرمیچید، این شعر رو زیر لب زمزمه کِرد...:
از میان دشتها چون بگذری
گوش کن شرح غم آلاله را
یک جهان غوغا در آن داغ گلاست
بشنو از جان، روضهیِ هر لاله را
به رکوردر نگاه کردم انگار زمان از دستم در رفته بود
مثل اینکه نفس عمیقی که نوه کبلائی ارسلون کشید، اشاره میکرد به دکمه استوپ!
رکورد رو خاموش کردم و کمی از اونها فاصله گرفتم شاید نمیخواستم توی اون تاریک روشن دم غروب،خیس شدن مژههامو ببینند
و همینجوری که روی دو تا تخته سنگ اون طرفتر نشسته بودم، بیاختیار قلم روی کاغذ شروع کرد به دویدن:
..جنگ خان زنیان شد آغاز نوا
جلوهای از جَهر حق در نینوا
شیوه آری شیوهیِ عشّاق بود
عرصه پردود از چم چخماق بود
بود برنو فاتحِ دریایِ خون
شصتتیر از ضرب شستش سرنگون
اندر آن غوغا، جنون فرمانروا
کاسهیِ سرها وُ خون، نذر خدا
تا که ایران نیک ماند سرفراز
مامن ایمان و جانان، شهر راز
میسراید این قلم از شور و شین
وَز رشادتهای عُشّاقِ حسین..
مصرع آخر رو که نوشتم،کاغذ تقریبا خیس شده بود
دفتر رو آروم بستم و ناخودآگاه نفس عمیقی نگاهم رو برد به سمت افق
نمیدونم،
شاید چِشای منم مثل چشای صفربیگ و مش مرادعلی،به دنبال ردِّ پرندههای مهاجر توو دل لعل آسمون، محو
در افق شده بودند
یا شاید هم به امید دیدن مردی از قبیله خورشید به اون طرف خیره!
همون تک سواری که صدای سم اسبهاش..
✍️: سید حامد نسابه
🤲 تقدیم به همه سلحشوران ایران،مامن ایمان،خصوصا دلاورانِ نبرد حماسی و فیروزمند خانزنیان و دهشیخ
🔸فارس در قرنی که گذشت و طلایه داران اقوام برنامههایی ویژه روایت حماسه و ایثار از رادیومعارف و رادیو فارس
📝کارشناس،نویسنده، پژوهشگر و راوی: سیدحامد نسابه
✅ کانال اختصاصی سید حامد نسابه در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/32833672C1ad49dff3c