یه روز جلو حرم بی بی جان یکی از رزمندها به طعنه گفت:داستان چیه شماها همش به دست و پاتون تیر میخوره و شهید نمیشین؟ عصبانی شدم اومدم جوابشو بدم که مصطفی دستمو گرفت و با خنده گفت: حاجی تو صف وایستادیم تا نوبتمون بشه شما که پیشکسوت جهادین زود تر برین جلو ملت معطلن