بخشی از کتاب اسم تو مصطفی است🌷 امیدوار بودم پای بخیه خورده و گج گرفته تو را برای من نگه دارد، اما یک باره غیب شدی. طبق معمول علی ماند و حوضش. رفتم در در خانه یکی از دوستانت که با هم خیلی رفیق بودید. از مادرش سراغش را که گرفتم، گفت: نیست با مصطفی صدرزاده رفته. - رفتن عراق و از آن جا می رن سوریه. با گریه رفتم خانه پدرت. در زدم، پدرت در را باز کرد. سر و صدا بود و پیدا بود مهمان زیادی دارند. تعارف کرد، بالا نرفتم. رفتم به اتاق خوابی که جلوی در ورودی بود. نشستم لب تخت و زدم زیر گریه: باز مصطفی گذاشت رفت، حالا چی کار کنم؟ حیرت زده نگاهم کرد. - دفعه قبل دلم خوش بود توی آشپز خونه س حالا چی؟ مادرت آمد: سمیه جان مطمئن باش او هم دلتنگ زن و بچشه، مطمئن باش حالش خوب نیست! #ادامه- دارد @seyyedebrahim