راه بنـدگی🇵🇸
#Part_9 #راهی_خراسان #رمان زهرا:فاطمه،فاطمه جان،فاطمه باتوامممم. فاطمه:بله،بله،بگو؟ زهرا: بریم؟
نمازمون تموم شد. همین که خواستیم از مسجد بریم بیرون؛ زهرا دوست قدیمیش رو توی مسجد دید و رفت پیشش. منم باخودم گفتم برم توی بازار یه چرخی بزنم اما تا به خودم اومدم دیدم گم شدم... وای خدا حالا چیکارکنم؟! خیلی گیج بودم نمیدونستم چیکار کنم؟ خیلی ترسیده بودم موبایلمم که خاموش شده بود. اه لعنتی!یاد حرف زهرا افتادم (ازبس سرت صبح تا شب تو گوشیه) ساعتم روچک کردم نزدیکای ساعت"9" شب رو نشون میداد. مثل بچه هایی که مامانشون رو گم کردن گریه میکردم. همینطور بی هدف راه میرفتم تااینکه رسیدم به یه پارک خلوت! من از جاهای خلوت خوشم میاد یعنی همچین جاهایی بهم ارامش میدن.. راستی گفتم جای خلوت چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده. الان اگه خونه بودم توی اتاقم،آروم میشدم،مثل همیشه... رفتم نشستم روی نیمکت چوبی پارک و سرم رو گذاشتم روی پاهام و شروع کردم به گریه کردن... ادامه دارد...