❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۰۷❣ با اکراه گفتم: -نه آقا مهراد شما برید مادرتون منتظرتون هستن. سرش را پایین انداخت و دستانش را در جیب هایش فرو برد. -این چه حرفیه؟ شما امانت پدرتون هستین. من نمیتونم شما رو تنها بزارم. -زحمتتون میشه. -هزار بار ما زحمت دادیم حالا یه بارم شما، بعدشم رحمت خدایید این چه حرفیه؟ با وجود اصرار های او جایی برای مخالفت ندیدم و به سمت ماشین به راه افتادیم. صندلی جلو چند وسیله داشت؛ خواست وسایل ها را پشت بگذارد تا جلو بنشینم اما چون معذب بودم درخواست کردم همان عقب بنشینم. او هم مثل همیشه به نظرم اهمیت داد و قبول کرد. آدرس خانه را حفظ بود و برای جلوگیری از تلف شدن وقت از کوچه ها می رفت. حرف زیادی بین مان رد و بدل نشد جز اطلاعاتی در مورد خواهر و برادر های مهراد، که آن هم خودش تعریف می کرد. جلوی در خانه نگه داشت. پیاده شد و جلوی من دست بر سینه گذاشت و همه اش دولا و راست می شد. احترام گذاشتنش مرا چندین برابر شیفته اش کرد. البته برای شوخی این کار را می کرد. برای بار دوم خواست خم شود آنقدر خم شد که مرد رهگذر را ندید و با سرش به پایین فکش زد. پیاده روی جلوی خانه مان تنگ بود و دو نفر به سختی رد می شدند. آن مرد هم فکر کرده بود تا وقتی که مهراد سرش را بالا بیاورد رد میشود که نتوانست. مرد بیچاره از درد چشمانش را باز نمی کرد. در آن موقعیت خنده ام گرفته بود و نمی توانستم خودم را کنترل کنم! عضله ی لپ هایم دردشان آمده بود از این سردرگمی! مهراد بیچاره مرد را بلند کرد و یک ریز عذر خواهی می کرد. سریع به خانه رفتم و شربتی درست کردم و برای آن مرد آوردم. خیلی عصبانی بود و رنگ چهره اش به قرمزی می زد. با دیدن قیافه ی سرخ و سفید مهراد دوباره خنده ام گرفت. مرد رهگذر با اخم گفت: -یه جوری خم میشه انگار برای دستبوسی فرح اومده! جلو تو بِپا مرد حسابی فکم خورد شد! خدا آن روز را برای هیچ کس نیاورد. سخت ترین موقعیت وقتی است که یک موضوع جدی و خشن مطرح است که اتفاق خنده داری می افتد. آن وقت است که کار آدم لنگ می شود و نمی شود بساط خنده را جمع کرد. بالاخره مهراد از دلش در آورد و راهی شد. تا کمی دور شد زدم زیر خنده! حالا نخندم کی بخندم؟ دست خودم نبود . مهراد هاج و واج نگاهم می کرد. -اه اه گفت فرح! پیرزن فرسوده دستبوسی داره؟ آدم باید براز خانومش کمرشو بشکنه. خنده ام را جمع کردم و گفتم: -بیچاره ... مهراد هم خنده اش گرفت و گفت: -ولی بدجور سِگِرمه هاش توی هم رفته بود. کله ی کچل هم قرمز شده بود! با صدای آیفون از جانب مادر مجبور به ترک گفت و گویمان شدیم. مادر با غضب گفت: -نیلا زود بیا باالا! مهراد گفت: -اوه! زود برید بالا . وقتی خواست سوار ماشین اش شود گفت: -فردا باهم بریم برای جواب آزمایش و مشاوره. -باشه. خداحافظی کردیم . صدای جیغ چرخ های ماشین و در یکی شد و داخل رفتم. مادر لب پنجره ایستاده بود. وقتی وارد شدم گفت: -چقدرم دستو پا چلوفتیه! با خنده گفتم: -سلام! -خب حالا. سلام! -یکم هول شده بود. -بایدم هول بشه! نه چک زده نه چونه عروس میره تو خونه ! چیزی نگفتم و رفتم تا لباس هایم را عوض کنم. پدر و نیما که به خانه آمدن از آزمایش می پرسیدند و من در جواب می گفتم فردا مشخص می شود. عصر وقتی که می خواستم استراحت کنم؛ دوباره یاد خنده های بی مورد امروزم افتادم! از خودم شرمنده شدم. تصمیم گرفتم برای تنبیه خودم صدقه بدهم. همان روز هم صدقه را داخل صندوقچه ی صدقات خانه انداختم. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74