گاهی آدم دلش از همه‌ می‌گیره. گاهی سر در گم میشه. نمی‌دونه هدف از ادامه‌ی حیات چیه؟ خودش کیه؟ الآن جسمشه یا روحش!؟ گذشته براش یه آلبومیه که زیر حریری خاکستری پنهان شده! آینده هم که یه دنیای دیگه‌ایه که معلوم نیست چی میشه! در لحظه‌ هم زندگی نمی‌کنه! یعنی؛ احساس می‌کنه حالا و این لحظه(!) یه رویای عجیبیه که انگار گذشته و خاطره شده و... نمی‌دونم چطور توضیح بدم! هرچی بیشتر توضیح بدم، بیشتر پیچیده میشه. شاید یه عده‌ی اندکی بتونند جنس این جملاتو درک کنند! ﴿گذشته در گذشته مانده و آینده هم که تکلیفش مشخص است وهنوز نیامده! حالا را چگونه احساس کنم!؟﴾ من الآن تقریباً همینم :)