🍁•••
📖
#رمان_هبا
🌾
#قسمت_چهارم
زهرا سادات را که تا خانهی آقای موسوی همراهی کردم، برگشتم و از روی بیحوصلگی سری به گپ زدم. از این که بیهدف همچنان عضو گروهی مختلط بودم تا حدودی عذاب وجدان داشتم.
ولی خب کاری نمیکردم که(! )
برای وقت گذرانی اشکالی نداشت(!) چون گناهی صورت نمیگرفت(!)
گندم آنلاین بود.
حوصلهی بحث با او را که اصلاً نداشتم. کلاً از شخصیتش خوشم نمیآمد. دختری که در گپ مختلط مدام برای این و آن قلب بفرستد جالب نیست.. هرچند اگر کنار آن قلب یک کلمهی داداش هم بچسباند!
چند روزی گذشت و هروقت بیحوصله بودم سری به گپ میزدم.
من:سلام بچه ها. هرکی خواست طراحی و نقاشی یاد بگیره در خدمتم. اینم آدرس آموزشگاه و شماره موبایل....
بلافاصله پیامم حذف شد و گندم در پیویام پیام فرستاد.
_مثل اینکه قوانین گروهو مطالعه نکردی!؟😐
+نه. چطور؟🤔
_کسی حق تبلیغات نداره.😑☝️
+خب مگه چی میشه؟😒
_گروه و کانالای تبلیغاتی هست. هرکی اینجا تبلیغ کنه ریموو میشه..
+برو بابا انگار نوبرشو آورده. یه گروه زدی فکر کردی چه خبره؟ خوبه کارهای نشدی تو این مملکت. 😏
_ تو از کجا میدونی کارهای نشدم؟😡
+😂 تنها کسی که هر وقت اومدم تو گروه آنلاین بود تو بودی. اگه کارهای بودی انقدر وقت آزاد نداشتی.😂
_خودتو چرا نمیبینی آقای رئیس جمهور؟
شاید دیر به دیر بیای تو گپ ولی همش که آنلاینی!😏 چیه نکنه تو فضای مجازی داری اوضاع مملکتو سرو سامون میدی؟ یا شایدم اورانیوم غنی میکنی و صداشو در نمیاری؟🤣
+تو زمان آن شدن منو چک میکنی؟😐
پیامم سین خورد اما جوابی نیامد.
چند دقیقه بعد دوباره پرسیدم.
+پرسیدم چک میکنی؟
انگار هنوز همانجا بود که فوری سین زد.
_نه!
+آره مشخصه😐
_پروفایلات عکس خودته؟
چه جواب بیربطی داده بود.
+اره. چطور؟
_یه چی بگم پررو نمیشی؟
+قول نمیدم...
_خیلی جذابی!
یک لحظه... فقط یک لحظه(!) دلم لرزید. اینکه من در نگاه دیگران زیبا جلوه میکردم برایم لذت بخش بود.
البته قبلاً هم از دور و بریها تعریفاتی شنیده بودم ولی حالا... چه میدانستم که با این تعاریف حد و مرزها زیر پاهایم له میشود!؟
+آره میدونم.
_خوبه گفتم پررو نشو😕
جوابی ندادم و موبایلم را در جیب کوچک کیفم گذاشتم.
ساعت پنج بود و وقت رفتنم به آموزشگاه.
طرح را روی بوم کشیدم و از هنرجوها خواستم تمرینشان را انجام دهند.
از سر بی کاری گوشی به دست گرفتم.
پیام گندم ببن پیامهای ناخوانده کنجکاویام را قلقلک میداد.
نمیدانم چرا به یکباره برایم مهم شده بود!؟
چنگ به دلم افتاد اما...
پیویاش را باز کردم.
_ولی تو عکسات انگار بدون ریش جذابتری🙄... با ریش شبیه داعش میشی🙊
پوزخندی زدم و پیامش را نادیده گرفتم.
تقریبا آخر شب بود که به خانه بازگشتم. تمام مدت ذهنم درگیر کار و نمایشگاه آخر ماه بود.
یک سری تابلوها نیمه تمام بود و باید هرطور که شده، به نمایشگاه میرساندم.
چند روزی به همان منوال گذشت. زهرا سادات هم میدانست که شرایط کاریام آشفته است.
زنگ نمیزد که تمرکزم را به هم نریزد.
گاهی که خیلی دلتنگ میشد پیامی میفرستاد و باز هم من شرمنده میشدم که در طول روز فرصت جواب دادنش را نداشتم. از این رو اکثراً احوالم را از فائزه جویا میشد.
این نمایشگاه آنقدر مهم بود که حتی فائزه هم درک کرده بود و یواشتر صحبت میکرد.
اوضاع خوب پیش میرفت و تقریبا از شرایط راضی بودم.
قلمو را پرت کردم و نگاهم را از تینر گرفتم. از جا برخاستم.
پنج ساعت تمام پای بوم نشسته بودم.
راهی سرویس بهداشتی شدم.
از آینهی روشویی نگاهی به صورتم انداختم.
بین اجزای صورتم چشمان کشیده و مشکیام واقعاً جذاب به نظر میرسید.
جذاب... جذاب... جذاب!!
چندباری زیر لب تکرار کردم.
تقهای به در خورد.
_داداش؟
+ چند دقیقه بعد میام!
همین که پایم به آشپزخانه رسید، نگاه خیرهی مادر و فائزه به استقبالم آمد.
_ خیلی وقت بود این مدلی ندیده بودمت داداش!
لحنش کمی رنگ خنده به خود گرفته بود. حق هم داشت. حضم این تصمیم نابههنگام برای خودم هم دشوار بود... واما لذتبخش!
لبخندی زدم و سر سفره نشستم.
مادر اما اخم ریزی به پیشانی نشانده بود و چیزی نمیگفت.
✍
#هیثم
کپیفقطباذکرنامنویسنده
@shabahengam•🌔•