بعد از شعرخوانی سالن شیخ طوسی عباس همتی و یکی دیگر از برگزیده ها را صدا می کنم که ببرمشان به محل اسکان. با آسانسور می رویم همکف. گوشه ی انتهایی سالن یک راهرو باریک است. یک کاغذ روی تابلو نصب شده و نوشته به طرف سوئیت ها. انتهای راهروی باریک فقط یک در بسته است. جلوتر می رویم و در را باز می کنم. یک راهروی باریک تر و درازتر و باز هم یک در دیگر... یاد شعر سعید میرزایی می افتم که جهان دری ست که درهای دیگری دارد... در بعدی را باز می کنیم... وارد یک حیاط جمع و جور با صفا و سرسبز می شویم. سمت چپمان یک حیاط دیگر است و روبه رویمان یک حیاط دیگر که دو تا پله از این حیاط پایین تراست. می گویم کاش مثل بیمارستان ها با نوارهای رنگی مسیر را مشخص می کردند. انتهای حیاط پایینی یک ساختمان دیگر هست که درش توی حیاط باز می شود. به سمت در می رویم و آن را باز می کنیم. وارد یک راهروی مطلقا تاریک می شویم. عباس چراغ قوه موبایل را روشن می کند. روی دیوار یک کاغذ زده اند که نوشته به سمت سوئیت. خدا را شکر می کنیم که اشتباه نیامده ایم. سمت راست یک راهروی دیگر است که فرش شده و همان جا باید کفشها را در بیاوریم. راهروی بعدی چند تا پله بالاتر است و سمت راستش باز یک راهروی بزرگتر. انتهای راهرو یک راه پله است. خبری از کاغذهای راهنما نیست اما به احتمال زیاد باید از راه پله ها بالا برویم. بالا می رویم و توی پاگرد کمی روشن تر است و بدون چراغ قوه هم می شود راه رفت. از پاگرد می پیچیم توی راه پله بعدی و بالا می رویم و بالاخره می رسیم به سوئیت ها. کلید را توی در می اندازم. هر کاری می کنم باز نمی شود. آخر سر یک تنه به در می زنم و معلوم می شود از اول در باز بوده. با بچه ها وارد سوئیت می شویم و چند دقیقه ای می نشینم و برمی گردم. دوباره همان راه را باید برگردم. توی راه با خودم فکر می کنم چقدر این ساختمان مثل چارت خود دفتر تبلیغات است. همین جور پیچیده و تو درد تو... یک جایش نوساز است و یک جایش کلنگی که با راهروهای بدفرم به هم وصل شده. یک جاهایی عمودی بالا رفته و یک جاهایی افقی کش پیدا کرده. روی ساختارهای قدیمی قطب درست کرده اند و روی قطب ها کلی میز سوار کرده اند و با راهرو و راه پله و آسانسور و این جور چیزها یک جوری اینها را به هم ربط داده اند. رسیدم به پایین راه پله ای که باید کفش می پوشیدم. چراغ موبایل را روشن کردم و کفش پوشیدم و وارد حیاط شدم. احساس کردم کمی قدبلند تر شده ام. حیاط را رد کردم و وارد راهروهای ساختمان مرکزی شدم. هنوز این بلند قدی برایم عادی نشده بود. از ساختمان خارج شدم. توی خیابان دیگر احساس کردم نمی توانم با قد جدید خودم کنار بیایم و هر جور حساب می کنم منطقی نیست. نگاه کردم دیدم کفش پاشنه بلند زنانه توی پایم است. باید برمی گشتم به ساختار پیچیده و تو در توی آقای واعظی و کفش خودم را پیدا می کردم. @shabhaye_eshragh