دختر جوان از دور زل زده بود به ماشین حاجی، باور نمی کرد. هی نگاه از صورت حاج قاسم می گرفت و دور و اطراف را می پایید. هی زل می‌زد به صورت حاجی. زد روی شانه دوستش و با تعجب گفت: «سردار سلیمانیه» دوستش بی تفاوت پوزخندی زد و گفت: «چی میگی تو، مگه میشه بدون بادیگارد و محافظ اینجا باشه؟» آمدند نزدیک و نزدیک تر. زدند به شیشه ماشین. حاجی شیشه را پایین داد. نگاه متعجب شان ماسید روی زبانشان. - شما... شما سردار سلیمانی هستید؟ حاجی خندید. . - بله - می شه بهمون یادگاری بدید؟ حاجی تسبیحی که دستش بود را هدیه داد به آن دو دختر جوان. وقتی دید کم مانده سر تسبیح دعوایشان بشود انگشترش را هم در آورد داد بهشان. راوی: احمد حمزه ای 📚 برگرفته از کتاب 🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ صلوات ✏️ 🌙 شب جمعه https://eitaa.com/shabhayebashohada