تنها وظیفه‌اش‌ از گندم‌ها در برابر کلاغ‌ها بود او از این همه درد خسته شده بود از این همه کلافه شده بود، تمام بدنش پر از زخم بود زخم‌هایی که روی بدنش نقاشی کرده‌ بودند، دیگر نمی‌توانست یک جا بایستد و دستانش هم همیشه باز باشد. او دلش آزادیِ گنجشک‌ها و قناری‌ها را می‌خواست. دلش کمی آدم بودن می‌خواست. دلش دیدن دنیا و آدم‌ها و تجربه کردن چیزهای جدید را می‌خواست. بلاخره زمان آزادشدنش رسیده بود امّا اگر او می‌رفت چه بر سر گندم‌های زیبایش می‌آمد؟ چه کسی از آن‌ها محافظت می‌کرد امّا او از تصمیمش اطمینان کامل داشت پاهایش را از زمین کند و کلاه‌اش را درست کرد و دستانش را در جیب‌ لباس پاره‌ و پوره‌ و کاموایی‌اش کرد و به راه اُفتاد به شهر رسید، مثل یک پرنده‌ی از قفس آزاد شده خوشحال بود او بلاخره طعم را چشید از کنار هر فردی که می‌گذشت لبخند زیبا و ملیحی می‌زد و کلاه‌اش را به نشان احترام روی سینه‌اش می‌گذاشت و سلام می‌کرد. امّا در یک آن متوجه چیزی شد آدم‌ها به او بد نگاه می‌کردند یک پسر جوان به او گفت: "تو که نه جان‌ داری، نه قلب‌" او دستان‌اش‌ را روی سینه‌اش گذاشت و گفت: «ببین صدای تالاپ تالاپ کردن‌هایش را می‌شنوم مگر فقط انسان‌ها قلب دارند!» پسر جوان به صورت او اشاره کرد و گفت: "اما صورت‌ تو هیچ احساسی ندارد" او رو به ویترین مغازه‌ای کرد و چهره‌ی خودش را با چهره‌ی پسر جوان مقایسه کرد و دید هیچ شباهتی با او ندارد. امّا او قلب داشت، احساس داشت او رو به پسر جوان کرد و گفت: "احساسِ صورت که مهم نیست. ببین من هم قلب دارم". پسر با بی‌رحمی دستانش را درون سینه‌ی او فروبرد و گفت:" ببین دستم از تن تو رد میشه، تو هیچی نیستی یک موجود اَلاف و بیکار و بی‌جانی "او عصبانی شد خواست بگوید من محافظ گندم‌ها هستم که بغض‌اش ترکید باخود گفت:"پس اینجا چه میکنم؟! " روی نیمکت پارکی نشست و به یاد روزهای خوب‌اش با گندم‌ها وسرودشان و آواز گنجشک‌ها افتاد. از چشم‌های کوچک و دکمه‌ای‌اَش باران می‌بارید. او دلش برای گندم‌های زیبایش تنگ شده بود. او تازه فهمید آزادی واقعی پیش گندم‌های‌اَش بوده. تمام راه بازگشت را به گندم‌ها فکر کرد. امّا وقتی رسید، دیگر خیلی دیر شده بود. کلاغ‌ها رسیده بودند و گندم‌ها خوشه خوشه پر پر شده بودند. یکی از گندم‌ها که هنوز نیمه‌جان بود زیر لب این شعر را می‌خواند: «آی مترسک کجایی که کلاغا رسیدن» «آی مترسک سروصدا کن که کلاغا رسیدن» و با صدای بلند فریاد زد: خدایا دنیا را نگه‌دار، می‌خواهم پیاده شوم. ✍🏻 ریحانه حاجی‌زاده ┄┅═❁.❖.❁═┅┄ @shabihe_aviny