شوق شهادت... عزیزم! من از بی قراری و رسوای ماندگی، سر به بیابان ها گذارده ام؛ من به امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان می روم. کریم، جبیب، به کَرَمت دل بسته ام، تو خود می دانی دوستت دارم. خوب می دانی جز تو را نمی خواهم. مرا به خودت متصل کن.