#قصه_دلبری
#پارت_ششم
حرفی نمانده بود سه چهار ساعتی صحبت هایمان طول کشید گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم.
از بس به نقطه ای خیره مانده بودم گردنم گرفته بود و صاف نمی شد التماس می کردم «شما بفرمایید من بعد از شما میام » ول کن نبود مرغ اش یک پا داشت حرصم در آمده بود که چرا اینقدر یک دندگی می کند خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم دیدم بیرون برو نیست دل به دریا زدم و گفتم «پام خواب رفته» از سر لغز پرانی گفت «فکر می کردم عیب ای دارین و قراره سر من کلاه بره»
دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد نزدیک در به من گفت رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین گفتم برام پدری کنید فکر کنید منم علی اکبرتون هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید برای من بکنید»
دلم را برد به همین سادگی پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دلخوش کرده ام نه پولی نه کاری نه مدرکی هیچ تازه باید بعد از ازدواج می رفتم تهران پدرم با این موضوع کنار نمی آمد برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود زیاد می پرسید تو همه اینا رو میدونی و قبول می کنی؟
پروژه تحقیق پدرم کلید خورد بهش زنگ زد «سه نفر رو معرفی کن تا اگر سوالی داشتم از اونها بپرسم» شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود وقتی پدرم با آنها صحبت کرد کمی آرام و قرار گرفت.
نه که خوشش نیامده باشد برای آینده زندگی مان نگران بود برای دختر نازک نارنجی اش حتی دفعه اول که او را دید گفت «این چقدر مظلومه» باز یاد حرف بچه ها افتادم حرفشان توی گوشم سنگ می زد «شبیه شهدا مظلوم» یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم محمد حسینی که امروز می دیدم اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود برای من هم همان شده بود که همه می گفتند.
پدرم کمی که خاطر جمع شد به محمد حسین زنگ زد که می خوام ببینمت قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی می کرد من هم با پدر و مادرم رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم.
پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان، اسلامیه. و سیر تا پیاز زندگیش را گفت از کودکیش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت همه ی زندگیم همینه گذاشتم جلوت کسی که میخواد دوماد خونه من بشه فرزند خونه ی منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه.
او هم کف دستش را نشان داد و گفت منم با شما روراستم. تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد دوباره قضیه موتور دریل را که تمام دارای اش بود گفت خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد.
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر یادم هست بعضی از حرف ها را که زد که می زد پدرم برمی گشت عقب ماشین را نگاه می کرد از او می پرسید این حرف ها رو به مرجان هم گفتی؟ گفت «بله» در جلسه خواستگاری همه را به من گفته بود.
مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد من که از ته دل راضی بودم پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم مادرم گفت «به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن» کور از خدا چه می خواهد دو چشم بینا.
غار غار صدای موتورش در کوچه مان پیچید سر همان ساعتی که گفته بود رسید چهار بعد از ظهر یکی از روزهای اردیبهشت نمی دانم آن دسته گل را چطور با موتور اینقدر سالم رسانده بود مادرم به داییم زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند.
نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند تا وارد اتاقم می شد پرسید دایی تون نظامیه؟ گفتم از کجا میدونید؟ خندید که از کفشش حدس زدم
برایم جالب بود حتی حواسش به کفش های دم در هم بود چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای این که صادقانه سیر تا پیاز زندگیش را برای او گفته بود.
یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید«نظرتون چیه؟» گفتم« همونی که حضرت آقا میگن» بال درآورد قهقهه زد «یعنی چهارده تا سکه؟» از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله
می خواست دلیلم را بداند گفتم« مهریه خوشبختی نمیاره»حدیث هم برایش خواندم« بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد» این دفعه من منبر رفته بودم.
دلش نمی آمد صحبت مان تمام شود حس می کردم زور می زند سر بحث جدی باز کند
سه تا نامه جدید نوشته بود برایم. گرفت جلویم و گفت «راستی سرم بره هیئتم ترک نمیشه» ته دلم ذوق کردم نمی دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه چون دنبال اینطور آدمی می گشتم حس می کردم حرف دیگری هم دارد انگار مزمزه می کرد گفت «دنبال پایه می گشتم باید پایم باشید نه ترمز! زن اگه حسینی باشه شوهرش زهیرمیشه» بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد «هر کس رو که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی»
#ادامه_دارد.....🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky