باز هم قصه ی عمامه و سر،خاکستر از چشم هایم شعر می‌بارد، بغضم رجز می‌خواند از غم ها که خادم جمهور پیوسته ، به صاحب خون های عاشورا تو ای طلوع واژه ی خدمت ، در خون نشسته در شفق آری تا صبح زیر پلک مِه دیدم عمامه ای مشکی و خاکی را دیدیم خواندی روضه را سنگین بر روی خاک افتاده جان دادی ماییم و باز آن جسم مکسوری که رفته از آیینه ها بالا کرده نشان خدمتت را ضرب ، شمس الشموس عشق با دستش گشته شهادت نامه ی عشاق ، در صبح میلاد رضا ،امضا خاکی است کفش تو عبای تو ،رسم شما سادات جز این نیست غم های مردم را بغل کردی، راز تو راجنگل نمود افشا از جنس طعنه ریخته بر راه ، سنگ حسادت در زلال آب رود نگاهت سوی ایثار است ، حسن ختام قطره شد ،دریا ای گرمی پشت علی بعد از آن ماجرای شوم در بغداد لا نعلمُ منکُمْ، به غیر از خیر، درد است بغضِ رهبرِ تنها صبر مرا سنگ محک کردند، نحنُ نُسَلِّمْ فی قضاء الله اما قلم ،دل،دست ،دفتر نیست ، جز کوره ای آتش مزاج اینجا ماییم زیر سایه ی خورشید ، در نای ما آوای جاء الحق همچون ستون خیمه ای هستیم ، که تا اناالمهدی است پا برجا @shaeranehowzavi