🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 20 خندید و خداحافظی کرد و رفت . رسیدم خونه و درو باز کردم و رفتم داخل ، بابام خونه نبود ، عمه هم نبود ، گشتم و دیدم که آرمان هم خونه نیست . داشتم به گوشیش زنگ می زدم که دیدم صدای در اومد ، نگاه کردم دیدم آرمانه . اومد بالا ، سلام کردیم . آرمان مستقیم رفت سراغ حمام و دوش گرفت . من گشنم بود ، یه چیزی از یخچال آوردم بیرون و شروع به خوردن کردم که دیدم آرمان هم اومد . احساس کردم خیلی حوصله نداره ، دستمو بردم طرف دستاش و می خواستم دستشو بگیرم که دیدم یهو دستش را کشید ، تعجب کردم ، گفتم : 《چیه داداشی ؟ چیزی شده ؟》حرفی زد که نمی دونستم چی بهش بگم . گفت : 《تو نمی فهمی ! تو دختری ! غذاتو بخور و حرف نزن !!》 مژگان در ادامه نوشته بود : 《معلوم بود که داره از چیزی رنج می بره و تلاش می کنه اشکش رو پنهان کنه ، اما خب بالاخره من خواهرشم . بهتر از هر کسی می دونستم که آرمان یه مشکلی داره ، پاشد رفت سر یخچال ، منم پشت سرش ، دستمو گذاشتم روی شونه هاش ، گفتم : 《آرمان جون چرا باهام حرف نمی زنی ؟》 نمی دونم تا حالا با چنین صحنه ای برخورد داشتین یا نه ؟ آرمان به طرف من برگشت و یهو مثل بمب منفجر شد ! با حالت اشک و جیغ و داد گفت : 《 من مامانمو می خوام ، چرا زود رفت ، من مامان الهه رو می خوام ، من دوس داشتم دیشب پیشش باشم . مامانم کجاست ، تو دختری ، نمی فهمی حرفمو ، فقط باید مامان باشه که بتونه بدون حرف زدن ، بفهمه که من چه !》 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕 نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی