سفر به زاهدان (قسمت اول) سید کاظم حسینی: قبل از انقلاب بود، سالهاي پنجاه و سه ، پنجاه و چهار. آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم.اول دوستی مان، فهمیدم تو خط مبارزه است، از آن انقلابی هاي درجه یک. کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار.مدتی بعد با چهره هاي سرشناس انقلاب آشنا شدم. زیاد می رفتیم پاي صحبتشان. گاهی وقتها تو برنامه هاي علمی هم رو من حساب باز می کرد. یک روز آمد پیشم. گفت: » می خوام برم مسافرت، می آي؟ « »مسافرت؟ کجا؟ « گفت: » زاهدان « منظورش از مسافرت، تفریح و گردش نبود. می دانستم باز هم کاري پیش آمده. پرسیدم » ان شا الله مأموریته دیگه، آره؟ «خونسرد گفت: » نه، همین جوري یک مسافرت دوستانه می خوایم بریم، براي گردش. «تو لو ندادن اسرار، حسابی قرص و محکم بود. این طور وقتها زیاد پیله اش نمی شدم که ته و توي کار را در بیاورم. گفتم: »بریم، حرفی نیست. «نگاه دقیقی به صورتم کرد. لبخندي زد و گفت: »ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیها رو هم بگذار بلند باشه. « گفت: » پس بار و بندیلت رو ببند، می آم دنبالت. « خداحافظی کرد. چند ساعت بعد برگشت. یک دبه ئ روغن دستش گرفته بود. پرسیدم : »اینو می خواي چکار؟ « گفت: » همین جوري گرفتم، شاید لازم بشه « با هم رفتیم خانه یکی از روحانی ها که نماینده ئ وجوهات حضرت امام بود توخراسان. من بیرون خانه منتظرش ایستادم. خودش رفت تو. چند دقیقه بعد آمد. گفت: » بریم. « رفتیم ترمینال. سوار یکی از اتوبوسهاي زاهدان شدیم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین مسافرخانه اتاق گرفتیم. هنوز درست وحسابی جابجا نشده بودیم. دبه ئ روغن را برداشت و گفت: »کاري نداري؟ « »کجا؟! « »می رم جایی، زود بر می گردم. « ساکت شد. کمی فکر کرد و ادامه داد: » یک موقعی هم اگه دیر شد، دلواپس نشی. « »نمی خواي بگی کجا می ري؟ با او دبه روغنت. « راست و قاطع گفت: »نه « راه افتاد طرف در اتاق.گفتم: »اقلاً یه کمی می موندي خستگی راه از تنت در می رفت. « »زیاد خسته نیستم. « دم در برگشت طرفم. گفت: »یادت نره سید جان، هرچی هم که دیر کردم، دلواپس نشی؛ یعنی یک وقت شهربانی یا جاي دیگه اي نري سراغ منو بگیري ها. « خداحافظی کرد و رفت. درست دو روز بعد برگشت! دبه روغن هم همراهش نبود.تو این مدت چی کشیدم، بماند. هنوز از گرد راه نرسیده بود، گفت: »بار و بندیل را ببند که بریم. « »بریم؟! « »آره دیگه، بریم. « به خنده گفتم: » عجب گردشی کردیم. « می دانستم کاسه اي زیر نیم کاسه است. دوست داشتم از کارش سر در بیاورم. »موضوع چی بود آقاي برونسی؟ به منم بگو. « نگفت. هر چه بیشتر اصرار کردم، کمتر چیزي دستگیرم شد. دست آخر گفتم: »یعنی دیگه به ما اطمینان نداري. « »اگه اطمینان نداشتم، نمی آوردمت. « » پس چرا نمی گی؟ « »مصلحت نیست. « ساکم را بستم. دنبالش راه افتادم طرف ترمینال. آن جا بلیط مشهد گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم. تو راه ازش پرسیدم: » آخه جریان چی بود؟ « باز هم چیزي نگفت. تا قبل از پیروزي انقلاب، چند بار دیگر هم از آن قضّیه سؤال کردم، لام تا کام حرف نزد.تو سر نگهداشتن کارش یک بود؛ نمی خواست بگوید، نمی گفت. حتی ساواك حریفش نمی شد. یک بار که گرفته بودنش، دندانهایش را یکی یکی شکسته بودند، هزار بلاي دیگر هم سرش در آورده بودند، ولی یک کلمه هم نتوانسته بودند ازش بیرون بکشند. بالاخره انقلاب پیروز شد. چند وقت بعد، سپاه تو خیابان احمد آباد یک مرکز عملیاتی زد به نام مرکز خواهران. برونسی هم شد مسؤول دژبانی آن جا. به ایمانش همه اطمینان داشتند. تمام آن مرکز ونگهبانی اش را سپرده بودند به او. یک روز رفتم دیدنش. اتفاقاً ساعت استراحتش بود.تو اتاقش نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. سلام و احوالپرسی کردم و نشستم کنارش. هنوز کنجکاو آن جریان بودم، همان مسافرت زاهدان. به اش گفتم : » حالا که دیگه آبها از آسیاب افتاده؛ بگو اون قضّیه چی بود؟ « گرفت چه می گویم. خندید و با دست زد رو شانه ام. گفت: »ها، حالا چون دیگه خطري نداره،برات می گم. « شروع کرد به گفتن: » اون وقتها می دونی که حاج آقا خامنه اي تبعید شده بودن به یکی از روستاهاي ایرانشهر، من اون موقع یک نامه داشتم براي ایشون که باید می رسوندم به دست خودشون. « کنجکاوي ام بیشتر شد. گفتم: » دادن یک نامه که دو روز طول نمی کشه! « گفت: » درست می گی، ولی کار دیگه اي هم پیش اومد. « »چه کاري؟ «