مادرش میگفت:
آن روز از صبح دلشوره عجیبی داشتم.. حوصله هیچ کاری را نداشتم، حس میکردم اتفاقی افتاده.. زنگ زدم به یکی از دوستان آرمان..
گفتم: شما از آرمان خبر داری؟
گفت: بله اتفاقا اینجاست.
گفتم: خب خداروشکر میشه گوشی رو بهش بدی؟
گفت: همین الان رفت اون طرف، اومد میگم باتون تماس بگیره.. اما نگران نباشید..
تا گفت نگران نباشید ته دلم خالی شد
دو بار هم تکرار کرد گفت اصلا نگران نباشید ها چیزی نشده..
- دیگر یقین کردم که چیزی شده
و دلم الکی دلشوره ندارد.. دیگر طاقت نیاوردم بعد از کلی پیگیری با کمک برادرم متوجه شدم و رفتم بیمارستان..
وارد بیمارستان که شدم خیلی شلوغ بود. تا گفتم مادر
#آرمانعلیوردی هستم همه کسانی که آنجا بودند با یک حالت خاصی نگام کردند.
ناگهان یکی از دوستانش را دیدم، رفتم سمتش اما دیدم خودش را از من مخفی میکند.
آمدم سمت پرستارها دیدم آنهاهم طفره میروند.
با کلی خواهش و التماس گفتم: چی شده؟
یک نفر از آن بین گفت: خب مادرشه بزارید ببیندش..💔
گفتم: کجاست؟
گفتند: طبقه بالا تو بخش آی سی یو...
- اولش نمیگذاشتند بروم اما با اصرار زیاد رفتم.
وقتی رفتم....
بچهام را نشناختم..
گفتم: کو؟ پسرم کجاست؟
از پشت شیشه همان کسی که روی تخت بود را نشانم دادند.
گفتم:
#اینکهآرماننیست...😭😭😭💔
آنقدر این بچه را زده بودند کلا چهرهاش تغییر کرده بود.. سیاه و کبود و خونی....😭😭😭
- دوسه روزی در حالت کما بود و بعدش به آرزوی دلش رسید..🕊💔😭😭
@Shahadat1398🕊