❤️ ❤️ ⬅️قسمت۳۶ رفیقم شهید شده مات ومبهوت بهش نگاه میکردم سرشو بیـݧ دو دستاش نگہ داشت و بلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردݧ هق هق میزد دلم کباب شد تاحالا گریہ ے علے و بہ ایـݧ شدت ندیده بودم نهایتش دوقطره اشک بود ماماݧ همیشہ میگفت :مردها هیچ وقت گریہ نمیکنـݧ ولے اگر گریہ کـنـݧ یعنے دیگہ چاره اے ندارݧ حالا مــرد مـݧ داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ اے براش نمونده؟ ینے شکستہ؟ ݧ علے قوے تر از ایـݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید شده اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مـݧ نگفتہ بود تاحالا؟ گریہ هاش شدت گرفت دیگہ طاقت نیوردم بغضم ترکید و اشکام جارے شدݧ نا خودآگاه یاد اردلاݧ افتادم ترس افتاد تو جونم اشکامو پاک کردم و سعے میکردم خودمو کنترل کنم اسماء قوے باش،خودتو کنترل کـݧ،تو الاݧ باید تکیہ گاه علے باشے نزار اشکاتو ببینہ صداے گریہ هاے علے تا پاییـݧ رفتہ بود فاطمہ بانگرانے اومد بالا و سراسیمہ  در اتاق و زد داداش؟زݧ داداش؟چیزے شده؟ درو باز کردم و از اتاق رفتم بیروݧ  بیا بریم پاییـݧ بهت میگم .دستش و گرفتم و رفتم آشپز خونہ فاطمہ رنگش پریده بود و هاج و واج بہ مـݧ نگاه میکرد زنداداش چرا گریہ کردے؟؟؟داداش چرا داشت اونطورے گریہ میکرد؟؟دعواتوݧ شده؟؟ پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور کہ آب و داخل لیواݧ میریختم گفتم : ݧ فاطمہ جاݧ دوست علے شهید شده با دو دست زد تو صورتشو گفت :خاک بہ سرم مصطفے؟ با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفے؟مصطفےکیه؟ روصندلے نشست و بے حوصلہ گفت دوستِ داداش علے بیشتر از ایـݧ چیزے نپرسیدم لیواݧ آب و برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم :فاطمہ جاݧ بہ مامانینا چیزے نگیا بعد هم رفتم بہ سمت اتاق علے یکم آروم شده بود پنجره رو باز کردم تا هواے اتاق عوض بشہ کنارش نشستم ولیواݧ و دادم دستش لیواݧ رو ازم گرفت و یکمے آب خورد از داخل کیفم دستمال کاغذے  و درآوردم و گرفتم سمتش دستمال و گرفت بو کرد لبخند زد و گفت :بوے تورو میده اسماء تو اوݧ شرایط هم داشت دلبرے میکرد و دلم و میبرد دستش رو گرفتم و باچهره ے ناراحت گفتم خوبے علے جاݧ؟ تو پیشمے بهترم عزیزم إ اگہ پیش مـݧ بهترے چرا بهم خبر ندادے بیام پیشت ؟ سرشو انداخت پاییـݧ و گفت:تو حال و هواے خودم نبودم .ببخشید بہ شرطے میبخشم کہ پاشے بریم بیروݧ دراز کشید رو تخت و گفت :ݧ اسماء حال رانندگے و ندارم دستش و گرفتم و با زور از روتخت بلندش کردم دستم و گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم :خوب مـݧ رانندگے میکنم بعدش یادت رفتہ امروز حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ݧ دلم نمیخواد برم بهشت زهرا با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چے؟ سابقہ نداشت علے عاشق اونجا بود در هر صورت ترجیح دادم چیزے نگم چادرم رو از زمیـݧ برداشتم و گفتم:باشہ پس مـݧ میرم بلند شد جلوم وایساد کجا؟ برم دیگہ فک نکنم کارے با مـݧ داشتہ باشے ینے دارے قهر میکنے اسماء? ݧ مگہ بچم؟ خوب باشہ برو ماشیـݧ و روشـݧ کـݧ تا مـݧ بیام کجا؟ هرجا کہ خانم دستور بدݧ .مگہ نمیخواستے حالمو خوب کنے؟؟ لبخندے زدم و گفتم :عاشقتم علے لبخندے تلخ زدو گفت مـݧ بیشتر حضرت دلبر ماشیـݧ رو روشـݧ کردم ساعت ۵بعد از ظهر بود داشتم آینہ رو تنظیم میکردم کہ متوجہ جاے خالیہ پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهاے فاطمہ افتادم اسم مصطفے رو تو ذهنم تکرار میکردم اما بہ چیزے نمیرسیدم مطمئن بودم علے چیزے نگفتہ درموردش از طرفے فعلا هم تو ایـݧ شرایط نمیشد ازش چیزے پرسید چند دیقہ بعد علے اومد   خوب کجا بریم آقا؟ هرجا دوست دارے ماشیـݧ رو روشـݧ کردمو حرکت کردم اما نمیدونستم کجا باید برم بیـݧ راه علے ضبط رو روشـݧ کرد مداحے نریمانے: "میخوام امشب با دوستاے قدیميم هم سخـݧ باشم شاید مـݧ هم بتونم عاقبت مثل شهیدا شم میرم و تک تک قبراشونو با گریہ میبوسم بخدا مـݧ با یاد ایـݧ رفیقام غرق افسوسم" فقط همینو کم داشتیم تکیہ داده بود بہ صندلے ماشیـݧ بہ روبرو خیره شده بود بعد از چند دیقہ پرسید:اسماء کجا میرے؟ چند دیقہ مکث کردم یکدفعہ یاد کهف الشهدا افتادم لبخند زدم و گفتم کهف الشهدا .احساس کردم کمے بهش آرامش میده آهے کشید و گفت کهف را عاشق شوے آخر شهیدت میکند هیییی یادش بخیر چے یادش بخیر ؟ هیچے با رفقا زیاد میومدیم اینجا إ تا حالا چیزے نگفتہ بودے پیش نیومده بود آهاݧ باشہ تو ذهنم پر از سوال هاے بے جواب بود اما نباید میپرسیدم نزدیک ساعت ۶بود کہ رسیدیم .کهف خلوت بود از ماشیـݧ پیاده شدیم و وارد غار شدیم همیـݧ کہ وارد شدیم آرامش خاصے پیدا کردم اصلا خاصیت کهف همیـݧ بود وقتے اونجایے انگار از تعلقات دنیایے آزاد میشے هیچ چیزے نیست کہ ذهنت رو درگیر و مشغول کنہ کنار قبر ها نشستیم فاتحہ خوندیم چند دیقہ بینموݧ سکوت بود علے سکوت و شکست و بدوݧ هیچ مقدمہ اے گفت: پیکر مصطفے رو نتونستـݧ بیارݧ عقب افتاد دست داعش چشماش پر از اشک شدوسرش روتکیہ 🕊 @shahadat_arezoomee 🕊 ❤️❤️🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃