🔷🔸 می گردیم تا قتلگاه را پیدا کنیم 🔹🔶
خاطرات شهید #سید_مرتضی_آوینی
به روایت اصغر بختیاری
#قسمت_اول
" شب پنجشنبه بود .
وقتی فرودگاه مهر آباد رسیدم ، مرتضی هنوز نیامده بود .
دلشوره عجیبی داشتم .
به طرف قسمت بار رفتم و نگران ، در حال تحویل ساک ها و وسایل بودم و مراقب در ورودی ترمینال چهار .
یک ریع نگذشت که انتظار به سر رسید .
برایم دست تکان داد و به سمت ما آمد .
با پرواز ساعت ده شب ، به طرف اهواز حرکت کردیم .
قبل از سوار شدن به هواپیما گفتم:'حاجی شاید این آخرین سفری باشه که با هم هستیم .'
با تعجب گفت :'واسه چی ؟'
گفتم :'می خوام برم سراغ درس و مشقم'
گفت :' می خوای دل ما ها رو بسوزونی ؟'
ساعتی بعد در فرودگاه اهواز ، هواپیما به زمین نشست .
شب را در مهمانسرای استانداری صبح کردیم .
صبح روز پنجشنبه ، طبق قراردادی با سایر بچه ها در سه راهی کرخه گذاشته بودیم ، به راه افتادیم .
ساعت ده _ یازده بود .
سر راه برای خرید مشغولیات رفتیم شوش دانیال و _ نمی دانم چرا _ مرتضی دو تا چفیه خرید .
ساعت ۱۲ به محل قرار ، یعنی همین سه راه کرخه رسیدیم .
و از آنجا به طرف برقازه حرکت کردیم .
چون هفته ی قبل با ارتش هماهنگ شده بودیم ، برای حرکت مشکلی نداشتیم .
بعد از ظهر پنجشنبه ، به طرف منطقه والفجر مقدماتی راه افتادیم .
همین موقع بود که از من سراغ اورکت های بسیجی را گرفت و گفت :'اورکتم دیگه قدیمی و کهنه شده'
#قسمت_آخر_در_ساعاتی_بعد...
منبع : تکرار یک تنهایی ، به کوشش محمد علی صمدی ، صفحه ۱۱۷
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
@shahadat_kh313