* 🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_۶۹
از این که اینقدر فوری رفته بود سر اصل مطلب خجالت کشیدم و سکوت کردم.
انگار خودش هم متوجه شد و گفت:
–ببخشید که حرف آخر رو اول زدم، آخه شما اینقدر آدم رو هل می کنید، باز ترسیدم حرفم نصفه بمونه.
به رو به روم خیره شدم و گفتم:
–ببخشید میشه بپرسم معیارتون واسه ازدواج چیه؟
احساس کردم ازسوالم غافلگیر شده، چون مِنو مِنی کردو گفت:
–خب، دختر خوبی باشه و من ازش خوشم بیاد و بهش علاقه داشته باشم. جمله ی آخرش رو آروم تر گفت و شمرده تر.
نگاهش کردم.
–خب اگه اون وسط اعتقادادتون و خانواده هاتون به هم نخورن چی؟
اخم ریزی کرد.
– خب هر کس اعتقاد خودش رو داره و راه خودش رو میره.
باز هم سکوت کردم، نگاه سنگینش را احساس می کردم.
سکوت را شکست.
– نمی خواهید چیزی بگید؟
سرم را بلند کردم و نگاهم به نگاهش افتاد. احساس کردم قلبم آنقدر محکم می زند که اوهم صدایش را می شنود، نگاهش آنقدر گرم و عاشقانه و مهربان بود که برای باز کردن گره ی نگاهمان تلاش زیادی کردم. چقدر بعضی کارهای ساده سخت است و این سختی را فقط وقتی می فهمی که خودت در آن موقعیت قرار گرفته باشی.
✍
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
➯
@shahadat_kh313
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•