روایت یک مادر : الف . ر _ شهروند لاهیجان من و دخترم رفتیم دور استخر لاهیجان با خانمی قرار ملاقات داشتیم...اون روز هوا ابری و سرد بود و موفق نشدیم ایشون رو ملاقات کنیم. به دخترم گفتم: حالا ک اینجا هستیم، بریم سر خاک شهدا گمنام که در جوار استخر هستش . دخترم به من گفت: مامان تو که شهدا گمنام رو نمی شناسی... گفتم: اشکال نداره دخترم، شهدا گمنام تو این شهر غریب هستن و کسی رو ندارن، بریم فاتحه و قرآن بخونیم. بلاخره رفتیم و نشستیم سر خاک شهدا و فاتحه و‌ خواندن قرآن... همون شب خواب دیدم تو یک شالیزار برنج، رو مرزهای مزرعه راه میرفتم، و روبروی من مزرعه های زیادی بود و طوری خودمو کنترل می کردم که نیفتم تو شالیزار و پشت سرم فقط دریا بود... وقتی که رو مرز حرکت می کردم، برگشتم که دریا رو ببینم، دیدم یه آقا بلند قامت با ریش های بلند و مشکی رویِ آب دریا بود، صداش کردم تو کی هستی؟! گفت: من همون شهید گمنام هستم که دیروز اومدی سرخاک شهدا برام قرآن و فاتحه خوندی... به من گفت: به راه تو ادمه بده ، نمی افتی... بعد مقداری ادامه دادنِ راه؛ دوباره برگشتم طرف دریا! دیگه اون شهید رفته بود... 🌹🌹🌹 🌷شادی روح شهدا صلوات🌷 🌷@shahedan_aref