💫جلد دوم کتاب ازقفس تاپرواز خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷 📝دوچرخــــــــه 🚴‍♂محمّد درمدرسه علمیه امام کاشان مشغول به تحصیل بود. خاطرم هست بعد ازچندماه دوری به خانه برگشت ومثل همیشه دست پر وارد حیاط شد. 🚴‍♂وقتی آمد غافلگیرشدم ؛ عجیب تر اینکه ازکاشان دوچرخه ای باعنوان سوغاتی برای برادرش رسول آورده بود 🚴‍♂ رسول هنوز خواب بود،گفت: مادر بیدارش نکن تاخودش ببیند ذوق کندبعدهم آهسته دوچرخه را رو به روی درِ ایوان گذاشت. طولی نکشیدازصدای گفتگوهارسول بیدار شد وپرسید: مادر! صدای داداش به گوشم میرسد. 🚴‍♂گفتم : .چشمت روشن، برادرت آمده هنوز جمله ام تمام نشده بود که از جا پرید، محمّد رادیو را تنظیم می کرد، رسول از خوشحالی خودش را به سینۀ محمّد چسبانید. 🚴‍♂محمّد او را قلقلکی داد و گفت: ساعتِ خواب، چه عجب بیدارشدی، مشتاق دیدارت بودم حالا بلند شو برو داخل حیاط آبی به صورتت بزن و برگرد با هم صبحانه بخوریم 🚴‍♂رسول بی خبر ازهمه جا درِ ایوان را باز کرد ویکدفعه بادیدن دوچرخه در جا خشکش زد: دا..داداش محمد! چه دوچرخۀ زیبایی برای خودت خریده ای؟ 🚴‍♂مرا هم پشت ترکش سوار می کنی تا دور بزنیم. محمّد از جایش برخاست و آهسته درِ پنجرۀ بالکن را باز کرد و گفت: این هدیّه برای شماست، خوشت می آید؟! 🚴‍♂رسول از شوق فریاد می زد:داداش! یک دنیا ممنون ازکجا میدانستی آرزوی دوچرخه داشتم، خدایا باورم نمی شودمن هم مثل دوستانم دوچرخه دار شدم 🚴‍♂حالا بیا یک عکس یادگاری بادوچرخه ات بگیر تاخاطره امروز برایت ماندگارشود. رسول باشوق سوار دوچرخه شدوشهیداز او این عکس را گرفت https://eitaa.com/shahidBarzegar65/10566