#داستان...
مردے مے خواست ڪاملا خدا را بشناسد .
ابتدا به سراغ افراد و ڪتابهاے مذهبے
رفت ، اما هر چه جلوتر رفت گیج تر شد .
افراد و ڪتاب هاے نوع دیگر را نیز
امتحان ڪرد اما به جایے نرسید .
خسته و نا امید راه دریا را در پیش
گرفت ڪنار ساحل ڪودڪے را دید ڪه
مشغول پر ڪردن سطل آب ڪوچڪی
از آب دریا بود . سطل پر و سر ریز
مے شد اما ڪودک همچنان آب مے ریخت
مرد پرسید : چه مے ڪنی؟
ڪودڪ جواب داد : به دوستم قول
دادم همه آب دریا را در این سطل
بریزم و برایش ببرم
تصمیم گرفت پسر را نصیحت ڪند
و اشتباهش را به او بگوید
اما ناگهان به اشتباه خود هم پے برد ڪه مے خواست با ذهن ڪوچڪش خدا را بشناسد و ڪل جهان را در آن جا دهد فهمید ڪه با دلش باید به سراغ خدا برود
به ڪودک گفت : من و تو
در واقع یک اشتباه را مرتڪب شده ایم
مولانا مے گوید :
هر چه اندیشے پذیراے فناست
آنچه در اندیشه ناید آن خداست
🆔
@ShahidBarzegar65