... مردے مے خواست ڪاملا خدا را بشناسد . ابتدا به سراغ افراد و ڪتابهاے مذهبے رفت ، اما هر چه جلوتر رفت گیج تر شد . افراد و ڪتاب هاے نوع دیگر را نیز امتحان ڪرد اما به جایے نرسید . خسته و نا امید راه دریا را در پیش گرفت ڪنار ساحل ڪودڪے را دید ڪه مشغول پر ڪردن سطل آب ڪوچڪی از آب دریا بود . سطل پر و سر ریز مے شد اما ڪودک همچنان آب مے ریخت مرد پرسید : چه مے ڪنی؟ ڪودڪ جواب داد : به دوستم قول دادم همه آب دریا را در این سطل بریزم و برایش ببرم تصمیم گرفت پسر را نصیحت ڪند و اشتباهش را به او بگوید اما ناگهان به اشتباه خود هم پے برد ڪه مے خواست با ذهن ڪوچڪش خدا را بشناسد و ڪل جهان را در آن جا دهد فهمید ڪه با دلش باید به سراغ خدا برود به ڪودک گفت : من و تو در واقع یک اشتباه را مرتڪب شده ایم مولانا مے گوید : هر چه اندیشے پذیراے فناست آنچه در اندیشه ناید آن خداست ‌ 🆔@ShahidBarzegar65