خواهرم معصومه تازه خانه دارشده بود ۲ نوزادش به فاصله یکسال پس ازتولد فوت شدند. و همه نگران بودیم چون دوباره داشت مادرمیشد.
معصومه باهمه مافرق داشت و در روستا یک زن فعال سیاسی انقلابی به شمارمی رفت.از تظاهرات و بسیج خواهران گرفته و خدمات پشت جبهه تا سرکشی به خانواده رزمندگان وشهدا.
حتی خاطرم هست اولین شهید روستا را که آوردند(شهیدفلاح) از مناطق دور ونزدیک برای عرض تسلی به منزل شهید آمدند؛ و ظروف پذیرایی کم شد؛
معصومه تمام ظروف جهیزیه اش را تاروز چهلم دراختیار مهمانان شهید قرارداد.
همیشه در صف اول انقلابیون بود وپرچم به دست علیه شاه یا صدام شعارمیداد.
شیرزنی بود؛قبل انقلاب آن هم در زمان حکومت شاه روزنامه و اعلامیه وعکس امام خمینی را زیر چادر میکرد و به روستائیانی که تصوری از امام نداشتند نشان می داد و از انقلاب برایشان میگفت.
درزمان جنگ ۸ساله ایران هم کارهر روزش خواندن ونوشتن نامه برای خانواده رزمندگان بود.
آبجی معصومه روستابود.
خاطرم هست روزهای آخر بارداری اش به منزل ما آمد و از مادر شوهرم پرسید*:خاله فاطمه..
از محمد(شهیدبرزگر)چه خبر؟
نامه اش ازجبهه هنوز نرسیده؟
خدامیداند هروقت شهیدی به روستا می آورند و به فرزندان شهدا نگاه میکنم روزی ده بار آرزوی مرگ میکنم.
آخر این چه بساطی است که صدام لعنتی علیه مردم بیگناه به راه انداخته؛
برایش شربتی آوردم ،مادرشوهرم گفت:
ان شالله هم جنگ تمام میشود
هم این بار فرزندت بعد از تولد زنده می ماند و هم محمد من و همه رزمندگان بسلامتی وسربلندی برمیگردند.
گفت:
خاله فاطمه فکرمیکنم این بار ازدست عجل خلاصی ندارم.
مادرشوهرم سرش فریادزد:
بس کن اینها وسوسه شیطان است .
اشک چشمانش را با گوشه چادرش پاک کرد و درحالیکه از حیاط بدرقه اش میکردم گفت:
جانِ من فدای شهدا.
چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که نیمه شبی درب حیاطمان به صدا درآمد.
من ومعصومه همسایه روبرو بودیم.
از زمزمه های همسرم و شوهرمعصومه فهمیدم معصومه براثر فشاربالا وتب شدید حالش بدشده و پرستار بدون چک کردن فشارخون سرم به او تزریق نموده وهمین مسئله باعث خفگی مادر وفرزند شده و معصومه خواهر جوانم در بیمارستان تمام کرده بود.
دنیا برسرم آوارشد.
معصومه را با جگرگوشه اش به خاک سپردند و من پس از آن حالت ناباوری وافسردگی گرفتم.
نیمه های شب پابرهنه پنجره اش را میکوبیدم وصدایش میزدم.
همسرم برای محمد نامه ای نوشت که تو طلبه ای و شاید بتوانی اورا آرام کنی.
محمد به محض اطلاع خودرا به روستا رسانید؛ وقتی آمد دخترم تازه متولد شده بود ؛ محمد قدری برایم از مصیبت حضرت زینب س گفت؛
وبعدگفت:زن داداش میخواهی معصومه دوباره زنده شود؟
گفتم:این ممکن نیست.
گفت :شنیده ام هنوز نامی برای دخترت انتخاب نکرده ای؛
اگر نامش را معصومه بگذاری ؛ اینطور هم نام ویادش را زنده نگه داشته ای وهم آرامش به زندگیتان برمیگردد.
نمیدانم اگر محمد نمی آمد چه بلایی بر سرم می آمد.
محمد وقتی ازپدر یتیم شد تکیه گاهش همسرم شد و ازآنجاکه حیاطمان مشترک بود همسرم باعشق محمد و برادر کوچکترازمحمد را پرورش داد وبرای همین ارتباط ما باشهید مثل والدین وفرزندبود...
آخرین باری هم که جبهه رفت تمام آثار و یادگاریهایش را به ما سپرد وگفت:
من دیگر برنمیگردم
اما مطمئن باشید این عکس و صداها روزی به دردتان خواهدخورد😢
وقتی به شهادت رسید خداگواه است حس کردم فرزند ازدست داده ام.
#خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر
روایتگر: همسرِبرادرِشهیدبرزگر
شادی روح شهیدمحمدعلی برزگر و
مرحومه معصومه ایرانی(فعال انقلابی-سیاسی) صلوات...✨
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/9210