◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ ◾️▪️🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️🌷▪️ ◾️◾️ ◾️🌷🌷🌷🌷🌷🌷◾️ ◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️◾️ دهم رمضان سال 92 حرفهایش برای رفتن به سوریه شروع شد و دیگر تا 15 رمضان به اوج رسید. حتی یکبار تا فرودگاه رفت و برگشت. گذرنامه‌اش مشکل داشت و نتوانست به سوریه برود.گفت که می‌خواهد برود در آشپزخانه کار کند و هیچ خطری نیست. گفت فقط در حد پخت و پز برای رزمنده‌ها است و خطری نیست. تا همین حد را رضایت دادم. تا فرودگاه رفت و همانطور که گفتم نتوانست برود و برگشت. خودمان به دنبالش رفتیم و مصطفی را از فرودگاه آوردیم. در مسیر فرودگاه تا خانه فقط با صدای بلند گریه می‌کرد. روزه بود، سریع در خانه سفره افطار را پهن کردم. بعد از افطار مشغول جمع کردن وسایل بودم که گفت می‌خواهد برود و با یکی از دوستانش دعوا کند. مصطفی همیشه قربان صدقه دوستانش می‌رفت و لفظش در مقابل دوستانش «فدات شم» بود. تعجب کردم. مصطفی ای که همیشه آرام بود و اهل دعوا نبود می‌خواهد با کدام دوستش دعوا کند؟ او کم عصبانی میشد اما خیلی بد عصبانی میشد. به او گفتم که من هم همراهت می‌آیم، طبق روال همیشه زندگی. ( با نام جهادی سید ابراهیم) ◾️🌷▪️◾️▪️🌷◾️ ◾️▪️🌷 🌷▪️◾️ ◾️▪️▪️ ▪️▪️◾️ @shahid_beyzaii