رمان جانم می رود رمانی جذاب هیجانی عاشقانه مذهبی ((مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بالای تپه تو خودش جمع شد.)) شهاب سریع خودش و به مهیا رسوند. با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد. _حالتون خوبه؟! مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمای شهاب خیره شد! _توروخدا منو از اینجا ببر... شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش و پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد. صلواتی و زیر لب فرستاد. مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. می خوای بدونی ادامش چی میشه؟🤭🔥 عضو شو اگه نبود بف بده😁 هرکی اومده پشیمون نشده😉 "@Sarbazeharamm"