بسم الله الرحمن الرحیم
ادامه کتاب لبخندی به رنگ شهادت
( فصل دهم )
صدای اذان که در دانشگاه می پیچید عباس خود را برای رفتن به مسجد مهیا میکرد . ازجلوی در هر اتاقی که رد می شد و می دید که سر بازها در آن هنوز مشغول کارند، با خوشرویی و محترمانه میگفت : کار تعطیل
اگر همکارانش را هم میدید غیر مستقیم آن ها را به نماز دعوت میکرد و میگفت « ما رفتیم نماز »
جزو اولین کسانی که وارد مسجد میشد .
بعضی از شبها که عباس در اتاق من
استراحت میکرد ، هنگام اذان صبح که از خواب بیدار میشدم . می دیدم که عباس رفته است. برای خواندن نماز شب به اتاق خودش می رفت تا با خدایش خلوت کند .
او دوست داشت که در سکوت و خلوت
نجوایی عاشقانه با خدا وند داشته باشد ....
🌸شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
🌸 روایتگر: مرتضی ابراهیم پور همکار شهید