🍃🍃 مستند 🦋 مدافعان وطن🦋 مدتی از ماجرای بیمارستان گذشت پس از شهادت دوستان مدافع حرم ،حال و روز من خیلی خراب بود من تا نزدیکی شهادت رفتم اما خودم می‌دانستم که چرا شهادت را از دست داده ام .!!به من گفته بودند که هر نگاه حرام حداقل ۶ ماه شهادت آنان که عاشق شهادت هستند را عقب می اندازد .روزی که عازم سوریه بودیم پرواز ما با پرواز آنتالیا همزمان بود، چند دختر جوان با لباس هایی بسیار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد، بلند شدم و جای خودم را تغییر دادم .هر چه خواستم حواس خودم را پرت کنم انگار نمی‌شد. اما دیگر دوستان من در جایی قرار گرفتن که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد، این دختران دوباره در مقابل من قرار گرفتند، نمی‌دانم شاید فکر کرده بودند من هم مسافر آنتالیا هستم، هرچه بود گویی ایمان و اعتقاد من آزمایش شد، گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند، هنوز آماده نیستی. با اینکه در مقابل عشوهای آنان هیچ حرف یا عکس العملی نشان ندادم، اما متاسفانه نمره قبولی از این آزمون نگرفتم. در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم چند نفر دیگر را می شناختم که آنها را جزو شهدا دیده بودم. می دانستم آنها نیز شهید خواهند شد. یکی از آنها علی خادم بود، علی پسر ساده و دوست داشتنی سپاه بود، آرام بود و با اخلاص. توی فرودگاه در جایی نشست که هیچ کسی در مقابلش نباشد تا یک وقت آلوده به نگاه حرام نشود در جریان شهادت رفقای ما علی هم مجروح شد، اما همراه با ما به ایران برگشت. من با خودم فکر می کردم که علی به زودی شهید خواهد شد اما چگونه و کجا!!؟؟ یکی دیگر از رفقای ما که او را در جمع شهدا دیده بودم اسماعیل کرمی بود. او در ایران بود و حتی در جمع مدافعان حرم حضور نداشت اما من او را در جمع شهدا ای که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند مشاهده کردم. من و اسماعیل خیلی با هم دوست بودیم یکی از روزهای سال ۹۷ به دیدنم آمد ،یک ساعتی با هم صحبت کردیم اسماعیل خداحافظی کرد و گفت قرار است برای ماموریت به مناطق مرزی اعزام شود. رفقای ما عازم سیستان شدند مسائل امنیتی در آن منطقه به گونه‌ای است که دوستان پاسدار برای مأموریت به آنجا اعزام می‌شوند. فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم، گفتند رفته سیستان ،یک باره به خودم گفتم نکند باب شهادت از سیستان برای او باز شود؟؟ سریع با فرماندهی مکاتبه کردم و با اصرار تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم اما مجوز حضور ما در سیستان صادر نشد. مدتی گذشت، با رفقا در ارتباط بودم اما نتوانستم آنها را همراهی کنم. در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد ،خبر خیلی کوتاه بود اما شوک بزرگی به من و تمام رفقا وارد کرد. یک انتحاری وهابی خودش را به اتوبوس سپاه می‌زند و ده ها رزمنده را که ماموریتشان به پایان رسیده بود به شهادت میرساند. سراغ رفقا را گرفتم ،روز بعد لیست شهدا ارسال شد علی خادم و اسماعیل کرمی هر دو در میان شهدا بودند. البته بعد از شهادت دوستانم راهی مرزهای شرقی شدم مدتی را در پاسگاه‌های مرزی حضور داشتم، اما خبری از شهادت نشد!! یک روز دو پاسدار را دیدم که به مقرر ما آمدند و با دیدن آنها ها حالم تغییر کرد، من هر دوی آنها را دیده بودم که بدون حساب و در زمره شهدا و با سرهای بریده شده راهی بهشت میشوند. برای اینکه مطمئن شوم، به آنها گفتم: نام هر دوی شما محمد است؟؟ درسته؟؟ آنها تاکید کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چیزی نگفتم. من در اداره مشغول به کار بودم با حسرتی که غیر قابل باور است یک روز در نمازخانه ی اداره دو جوان را دیدم که در کنار هم نشسته بودند، جلو رفتم و سلام کردم خیلی چهره آنها برایم آشنا بود به نفر اول گفتم من نمی‌دانم شما را کجا دیدم، ولی خیلی برای من آشنا هستید، میتونم فامیلی شما را بپرسم؟؟ نفر اول خودش را معرفی کرد. تا نام ایشان را شنیدم رنگ از چهره ام پرید!! یاد خاطرات اتاق عمل و غیر برایم تداعی شد. بلافاصله به دوست کناری او گفتم :نام شما هم باید حسین آقا باشه درسته ؟؟اون هم تایید کرد و منتظر شد تا من بگویم که از کجا آنها را می شناسم اما من که حال منقلبی داشتم بلند شدم و خداحافظی کردم. خوب به یاد داشتم که این دو جوان پاسداران را با هم دیدم که وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت شدند. هردو با هم شهید شدند در حالی که در زمان شهادت مسئولیت داشتند. باز به ذهن خود مراجعه کردم چند نفر دیگر از نیروها برای من آشنا بود ۵ نفر دیگر از بچه‌های اداره را مشاهده کردم، که الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند. اما عروج آنها را هم دیده بودم ،آن ۵ نفر با هم به شهادت می رسند .چند نفری را در خارج اداره دیدم که آنها هم.... ▪️▪️▪️▪️▪️ @‌shahid_ahmadali